یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

دو سه روزه من از تو بی خبرم

دو سه روزه چشامو تر کردی...

کجای سرفه ی سازت ترانه بنویسم؟

بگو چقدر گریه کنم تا دوباره برگردی؟؟؟؟؟ :((((((

مثلا ما الان کلاس داریم. بعد من تو خونه نشستم فیسبوکمو آپدیت میکنم ، همکلاسیم سرکلاس نشسته و پستمو لایک میکنه 
رسما عاشق سیستممون شدم... طفلک آرمان های امام 

از وقتی که انتظارم برای عدالت و صداقت و مهربانی و خوبی و قدرشناسی رو از جانب دیگران از دست دادم ، احساس بهتری میکنم..."
امان از وقتی که انتظارت از آدم ها زیاد باشه.
به طرز اجتناب ناپذیری "عصبانیت" و "دلخوری" میشه دو تا از اصلی ترین احساساتت توی ارتباطات روزمره...

امشب از اون شب ها بود که باز اون غم کهنه از گوشه ی کور دلم سر باز کرد و زخم زد و چرکین شد و دل سوزاند و اشک براورد...

دست آن کودک که ول شد
در شلوغی خیابان ها 
طعم آن دستم .. :(

یک انسانی بود ، قبل تر ها ، اسمش محمد رضا بود. صدایش میکردم استاد ، اما اصرار داشت همان محمد رضا بماند. 
روانشناس بود اما نه از آن روانشناس های فلسفی که با هزار استدلال و برهان پیچیده گیجت میکنند ؛ تجربی خوانده بود و در متن زندگی ات وارد می شد و به زبان خودت حرف می زد؛ 
گاهی که دلم میگرفت ، تلفن میکردم مطبش، خارج از وقت برام نوبت میزد. میرفتم مینشستم روبروش و شاید به اندازه ی یک ساااااااعت از مهم ترین و گاه مسخره ترین اجزای هزارتوی افکارم حرف میزدم؛
آدم ها را بلد بود... من یکی را خوب میدانست مخصوصا. میفهمید کجا باید ساکت بماند و شنونده ی محض باشد و تنها با حرکات پلک و سر و لبخند نشان دهد که تمام توجهش به توست ، کجا دوستت باشد و هرچه میگویی با میفهمم عزیزم و درکت میکنم تاییدت کند ، کجا پدر باشد و بهت قوت قلب بدهد ، کجا یک پسربچه ی تخص و شوخ و شر شود و با شیطنت نگاه و کلامش همپای قهقهه زدن هایت شود ، و کجا روانشناست باشد و برای دقایق طولانی جدی و حساب شده حرف بزند و انواع و اقسام راه حل های ممکن را بهت پیشنهاد بدهد؛

خب من دیوونه ی این تیکه از اخلاقش بودم! بلد بود چطوری آدمو کلافه نکنه ، بلد بود چطوری مخاطب ِ دوست داشتنی باقی بمونه ، 
اینکه وقتی 1 بار با 1نفر حرف میزنی این انگیزه رو در تو ایجاد کنه که دفعه بعد بازم انتخابش کنی واسه یه گپ طولانی ، بلدی میخواد! محمدرضا بلد بود...

اصلا دارم ب این نتیجه میرسم که دوستی صمیمی داشتن با کسی و زیادی بها دادن و انتظار رفتار متقابل داشتن اشتباهه.

ی ذره شعور داشتن خیلی سخت شده انگار واسه آدما...

خونوادت و پارتنرت رو نزدیک نگه دار، بقیه بمونن در حد یه دوست آشنای معمولی کافیه :|

همیشه لحظه ی آخر ، لحن حرف آخر ، طرز نگاه آخر خیلی خوب تو ذهنم می مونه....

حتی اگه بهترین بوده باشی توی اون ارتباط ، یهو بد بذاری بری تاثیر همه ی خوب بودنت محو میشه پیش چشمم.
عزیزم ،
"خداحافظی" ،
آداب داره!

اینکه دیروز اولین نفر به من زنگ زدی ، خیلی واسم اهمیت داشت!

این یعنی اینکه تونستم این حس رو بهت القا کنم که تو شرایط سخت زندگیت ، روزایی که حالت خوب نیست ،

دلت گرفته ، غم ِ چیزی رو داری ،

یکی از آدم هایی که میتونی بهشون تکیه کنی ، دخترته!

این یعنی تونستم اونقدر قوی باشم در نظرت ،

یعنی قدرت ِ تسکین دادن رو دیدی در من!

__________________

آدم از یه سنی به بعد ، دوست داره کمتر تکیه کنه به پدر مادرش. قلبا تمایل داره بیشتر تکیه گاه باشه واسشون ،

اینکه ببینم میتونم این حس رو بهشون القا کنم ، فوق العاده استعداد ِ بالایی داره واسه خوشحال کردنم....

از شنیدن خبر زلزله در بوشهر بسیار متاسف شدم ..

نمیشه غصه مارو یه لحظه تنها بذاره ...

وقتی میای صدای پات ، از همه جاده ها میاد...
انگار نه از یه شهر ِ دور ، که از همه دنیا میاد..
تا وقتی که در وا میشه ،
لحظه ی دیدن میرسه..
هرچی که جاده ست رو زمین ، به سینه ی من میرسه..

ای که تویی همه کسم
بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم!
به هرچی میخوام میرسم..


به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می تواند 
کیفِ کوچکت باشد 
باز شده در جویِ آب 
یا وقتی که 
گرفته بودی پیشانی ات را 
لبخند می زدی... 
آخرینش می تواند 
اولین بوسه ی مان باشد 
در آسانسور دانشگاه
یا همین تخمه شکستنِ یواشکی 
تویِ سینما. 

به هزار دلیل دوستت دارم 
آخرینش می تواند دست هایت باشد 
رویِ صورتِ من 
تا خدا و ابلیس 
اشک هایم را نبینند! 
یا روزی که 
در میدانِ ولی عصر 
زمزمه کردی در گوشم: 
قرار نیست هیچ کس بیاید... 

به هزار دلیل دوستت دارم 
آخرینش می تواند 
سرفه نکردنت باشد رویِ سیگارهایِ من 
می تواند 
ناشیانه آشپزی کردنت باشد 
ناشیانه عشق بازی کردنت 

به هزار دلیل دوستت دارم 
آخرینش می تواند 
لنگه کفشِ خونی ات باشد 
رویِ پیاده رو 
وقتی تن ات را 
رویِ دست می بردند. 
می تواند حسرتِ گیسوانت باشد 
برایِ بوسیدنِ آفتاب 
وقتی با روسری خاکت کردند! 

"حامد ابراهیم پور"

سخت است که هربار ؛

طاقت نیاورم که تمامش کنم.

قسم بخورم.

و بدانم که غیر ممکن ، 

همین احساس بی ثبات پا بر جایی ست.

که مثل هاله ای از مه وخاکستر،

تمام روز،

در اطرافمان پرسه می زند.

و هردو، می بینمش.

و هر دو به روی خودمان نمی آوریم.

فقط در انکار این یقین لعنتی؛

با هم تفاوت داریم.

من بغض می کنم؛ 

تو می گویی یک شعر دیگر بخوان.

و واژه ها تار می شود؛

مبهم می شود.

می لرزد..... 

وهیچ کدام از ما دست از انکار بر نمی داریم.


آرام بگیر.

روزهای زیادی نمانده.

تو می روی در گوشه ای دیگر از این بی نهایت،

خلوت می کنی.

و من برایت،

زنی می شوم که در خاطراتت،

با بغض ، شعر می خواند.

و باز با هزار فرسنگ فاصله هم؛

به روی خودت نمی آوری،

که صدایش می لرزد.


تقصیر تو نیست.

تو هیچ وقت واژه های گیج و مبهم و لرزان،

واژه های پشت پرده اندوه را؛

احساس نکرده ای.


حالا هی تو بگو شعر بخوان.

خود را به بی خیالی بزن.

گیرم که تمام شعرهای جهان را 

با صدای لرزان من شنیدی.

غروب های خالی بعد از این را،

بی من،

بی شعر هایی که می لرزند.

چه می کنی؟

___________________

نیلوفر لاری پور

بعضی آدما ،

"چشماشون"

ستاره داره...

"اگه نمیتونی عاشق باشی ،

حداقل شعور معشوقه بودن رو داشته باش...!"

___________________________________________

بعضی ها هستن وقتی یه احساس ِ خوب نسبت بهشون ابراز میشه ، اگه این حس خوب رو متقابلا نداشته باشن ،
به سرعت نور شروع میکنن به معذرت میخوام .... مزمن! دیگه اصلا شروع میکنه به بی توجهی و حتی بی احترامی کردن به طرف مقابلش ...
بدون اینکه یه لحظه درک کنه که داره شخصیت یه آدمو له میکنه. فقط به فکر از سر وا کردنشه!
خیلی مهمه که شعور معشوقه بودن رو داشته باشه کسی. حداقل به اندازه ی یه گپ 1ساعته وقت بذاره و منطقی صحبت کنه ، از حس متقابلی که نداره بگه ،
از شرایطی که برای پاسخ متقابل دادن به اون ابراز احساسات نداره ،
تشکر کنه که این توجهو کرده بهش طرف مقابل ، بخاطر این حس خوب ، و عذر خواهی کنه که نمیتونه جواب خوبی داشته باشه ،
همین! بخدا میشه با همین یه ذره وقت گذاشتن ،
کل ِ شخصیت ِ و احساس ِ یه نفر رو ، له نشده حفظ کرد!!!!


دیـــر آرزو کردم تو رو .. دستای تـو تنها نبود 
دنیا زیادی خوب شد!!!! ... تردید ِ من بیجا نبود! 
پــرواز میکردم ولی راه ِ رسیدن بسته بود 
خوردم به سقف آسمون ! دنیا به شب پیوسته بود..
اونکه تو رو داره عجب خوشبخت و رویایی شده !
حتما قشنگه! عاشقه ! با تو تماشایی شده !
اما چرا حتی یه بار همرقص و همراهت نبود !؟
موهای رو شقیقه هات خاکستری شده چه زود !
چشمات هزار و یک شبه اما پر از افسانه نیست !
رو گونه هات عطر ِ خوش ِ نوازشی زنانه نیست !
مرداب ِ چشمای منو بازم پر از گل می کنی 
دیدم که تنــهایی ته دردو تحمل میکنی
بین ِ من و تو فاصله ست .. اما فقط یک صندلی
موهامو وا کردم یه شب زخماتو میبندم ولی...
دورِ پرستوهای اشک قفس نمیکشم چرا !؟
منو بغل کن و ببین !! نفس نمی کشم چرا !؟

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
مونا برزویی

مشکل اینجاست که گاهی اوقات آدما نمیدونن چقدر حساسی ،
با یه تلنگر ِ کوچیک چطور درهم میشکنی....

برایم گوش ماهی بیاور؛ گوشم از حرف آدمیان پر است؛ یک پیاله صدای دریا؛ کافی است ...

امان از وقتی که موود ِ یه چیزی رو داشته باشی و به هر دری بزنی اما همش بسته باشه ، هیییییییییییی نَشه :|

یعنی بعضی وقتا کافیه آدم بخواد یه جایی بره. یا یه کاری بکنه. در شرایط ِ دیگه اگه مسخره ترین و شدنی ترین کار ممکن هم باشه ، اون روز چنان همه وقت ندارن و همه برنامه ها بهم میریزه و همه چیز دست به دست هم میدن که نتونی انجامش بدی که نگو...
امضاع ؛ قانون ِ nام ِ مورفی :|

کاشکی میشد بعضی وقتا ،
واسه یکی دو ساعت بعضی آدم ها رو از گذشتت بکشی بیرون ، 
یه سری حرفا رو بزنی و بعد دوباره بسپریشون به همون گذشته ها.
____________________________________________________________
ما اشتباه میکنیم به وقتش حرفمون رو نمیزنیم. هرچقدر هم که صبور و شکیبا باشی ، وقتی آستانه ی صبرت لبریز شد دیگه حتی خودتم خودتو نمیشناسی...

زن نگاهش آرام و قرار ندارد. توان ماندن و ایستادن ندارد. 

""""""/زیرا زندگی را بیش از آنکه هست در می یابد./""""""

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 

دو سه روزه یه حال ِ خاصی دارم ، اونقدر "دقت" میکنم به تک تک "جزئیات" ، حرف ها / نگاه ها / صداها ، اونقدر "تاثیر" میگیرم از مسائلی که حتی برای یک لحظه فکر و نگاه ِ کسی رو به خودشون مشغول نمیکنن،

 که احساس میکنم لحظه لحظه ی این زندگی ، کف ِ دستای منه! داره لمس میشه ، حس میشه ، به سطح ِ یه "درک ِ عمیق" میرسه...


یه حالی دارم این روزا اصلا! نه آرومم نه آشوبم....

یعنی عااااشق این خونواده ام من.

یکی تلفن دستشه ، یکی داره کتاب میخونه ، یکی لپ تاپ جلوشه ،

بعد یکی همینطوری ضرب میگیره رو اپن ،

بقیه هرجای خونه و مشغول هرکاری که هستن همون سر ِ جاشون هماهنگ میشن با ریتم :D

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

گاهی اوقات خیلی حس ِ خوبی بهم دست میده بخاطر ِ حضور ِ تک تکشون :) 

از اون حضور ها که نه هیچوقت عادی میشن ، نه تکراری... همیشه تازه ست بودنت بابا ، همیشه قشنگه حضورت مامان... با توام هستما علی! داداشه خبیث و جنس خرابه خودم :*

بوی بااااااارووووووون میاد....

خدا

ینی میشه بباره امروز؟

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


تنها که میشم زود بیا :(

و بعد از تو ...

زمین سرد و زمان سرد و نگاه ِ گاه گاهت سرد ،

همین سرمای ِ احساس ِ تو دنیامو زمستون کرد...

خیلی حرف ها باید تو دل خود آدم باقی بمونن.
چون بیانشون ممکنه مسئله رو به طرز اغراق آمیزی حقیر جلوه بده...

یغما میگفت ، حالم این روزا حال خوبی نیست،

مثل حال عقاب بی‌پرواز...

راس میگه! خیلی خوب گفت یعنی.
حس ِ اون عقابی رو دارم که گذاشتنش تو یه محیط ِ وسیع و بهش گفتن پرواز ِ بقیه رو هرچقدر که دوست داشتی تماشا کن ، 
اما حالا حالاها خودت حق پریدن نداری... بمون ، بشین ، ببین ، صداتم درنیاد!!

امروز و امشب از اون روزا و شبایی بود که عمیقا احساس کردم دلگیرم.

نه از چیز ِ خاصی و نه از آدم ِ خاصی ،

فقط احساس میکنم یه چیزی یه جایی یه وقتی توی گذشته اتفاق افتاده که در ناخودآگاه ِمن همچنان به قوت خودش باقیه و هرازگاهی موج منفی میفرسته به خودآگاهم ،

اونقدرا وضعیت حادی نیستا ،

فقط باعث میشه همه ی استعداد ِ زندگی واسه خوشحال بودن رو نادیده بگیرم و تمام روز یه اخم ِ بزرگ جا خوش کنه تو قاب ِ صورتم...تمام ِ روز فقط کسل باشم و تمام ِ شب کسل تر!

فردا منتظرت هستم لبخند...سخت گذشت امروز!

با وجود اینکه دیوانه وار عاشق ِ پاییزم ، 

اعتراف میکنم که این احساس ِ لرز ِ همیشگی دیگه داره کلافه م میکنه :|


امضا: یک عدد من که پتو پیچ شده دستاشو به نوبت دور ِ ماگ ِ بزرگ ِ چای حلقه میکنه و بلعیدن ِ یه خورشیدِ داغ ، شده بزرگترین رویاش ..

حالا که آمده ای
کنارم بنشین
بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست 

حالا که آمده ای 
به همان زنبوری می اندیشم ، که نیشت زد و تو خندیدی
چه درد قشنگی دارد این مهربانی ...

حالا که آمده ای 
پیشاپیش همه ی باران ها به دیدارت می آیم 
خودت به من آموخته ای 
برای دیدن دریا 
دلی و 
دیگر هیچ .

حالا که آمده ای
بر می گردم
و کسی در چشمانم می نشیند...

حالا که آمده ای
قبول کن
من هم روزی خواهم رفت
یادت باشد
مرا به درختی
باغی
یا چشمه ای بسپارید...

حالا که آمده ای
چراغ های چمخاله روشن شده است
واز دریا بوی عید می اید
ما هم از روی اتش می پریم...........

حالا که آمده‌ای
گریه نمی‌کنم
این باران
از آسمان دیگری است....

حالا که آمده‌ای
فقط به همین لحظه بیندیش
به این همه شادمانی که آمده‌اند و برای دیدنت به هم تَنِه می‌زنند...

حالا که آمده‌ای
هِی برنگرد و هی پشت سرت را نگاه نکن
گنجشک‌های آن شهر دوردست هم
برای خود فکری می‌کنند.....

حالا که آمده ای
چرا این قطار ایستاده است؟
چرا این قطار بر نمی گردد؟ :(

حالا که آمده ای
قبول کن
جاده ها به جایی نمی رسند
این بار از مسیر رودخانه می رویم...

حالا که آمده ای
لباسهایت را بپوش
عجله کن
دست آن گیاه و این گربه را بگیر
ما برای پیر شدن به دنیا نیامده ایم !!

حالا که آمده ای
دوباره به کودکی ات برگرد
دوباره پانزده سال ترا بزرگ خواهم کرد
و این بار نامت را در مدرسه نمی نویسم

حالا که آمده ای 
این همه کبوتر و این همه گنجشک 
چرا به لانه هایشان بر نمی گردند؟
تو که جایی نرفته بودی! :/

حالا که آمده ای
تازه می فهمم
احساس آن دهقان پیر و مزه ی دعای باران را !

حالا که آمده ای
برای شاعر شدن دیر نیست
تو همه را دوست داری
پلنگ و پرنده را
کبک و کرکس را
و چشمان زیبای همه ی جغد ها را
تو شاعر بزرگی می شوی...

حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها کبوتری ست
که دو آشیانه دارد :|
حالا که آمده ای
همین جا بنشین
و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است :)
"""محمدرضا عبدالملکیان"""
________________________________________________________________________

حالا که رفته ای :(
پرنده ای آمده است
در حوالی همین باغ روبرو

هیچ نمی خواهد،
فقط می گوید:
کو کو ...  :(

حـالا کـه رفـتـه ای :(
مـن مـانـده ام و
آدم هـایـی کـه عـطـر تــو را مـی زنـنـد :( ...

الان یه لحظه رفتم بیرون از اتاقم ، یه چرخی تو خونه زدم... بابام خوابش برده بود توی اتاق...
وقتی دیدمش که همونطوری بدون پتو خوابیده ، وقتی صورتشو دیدم که تو خواب اخم کرده بود ،
دلم تپید براش...
بی اختیار چند دقیقه همونجوری سر جام ایستاده بودم و نگاش میکردم! خشک شده بودم سر جام انگار!!
من عادت ندارم خیره بشم به آدما... عادتمه کم نگاه کنم به چهره ی دیگران ، اولین دفعه ای بود که انقدر مات ِ کسی میشدم ، یه جور انرژی عجیب میگرفتم از دیدن چهره ی غرق خوابش که نمیتونستم مسیر ِ نگاهمو تغییر بدم..
احساس میکردم سنگینی ِ تموم ِ خستگی کار روزشو ، رو شونه هام حس میکنم... 
نگاه کردن به چهره ش هم بهم بغض میداد هم آرامش...! 
بابایی عاشقتم... الانم که دارم مینویسم باز بغض دارم ، امشب کم آوردم جلوی ابهتت! جلوی فداکاریت ، همه ی زحمتی که واسه راحتی ِ زندگی ِ دخترت میکشی ، ...
بهت قول میدم یه روزی جلوت بایستم و بگم بابا به اون جایی که دوست داشتی رسیدم ، همونی شدم که میخوای ،
خودت گفته بودی اگه تو رو توی عالی ترین موقعیت های اجتماعی و تحصیلی ببینم خستگی ِ 30 سال کار کردن از تنم در میره ، 
بابایی خسته نباشی... :)
نفس میکشم به سلامتیت... به سلامتی ِ تو ، 
به سلامتی ِ ابهت ِ یک "مرد" !

بعضی وقتا خودت همه چیزو خیلی خوب میدونی ، همه چیز توی ذهنت مشخصه و میدونی دقیقا چی به چیه و بعد از این باید چیکار کنی ،

اما فقط یه چیزایی باعث شده عصبی بشی ، بهانه گیر بشی ، بچه بشی ، دلت بخواد به همه چیز گیر بدی و دعوا کنی...

اینجور وقتا اصلا لازم نیست کسی یا چیزی توجیهت کنه یا با استدلال های منطقی مواجه بشی ، چون خودت همه چیزو خوووب میدونی ، فقط کافیه اجازه بده به هر شکلی که دلت میخواد خودتو خالی کنی! حرف بزنی ، جیغ بکشی ، دعوا کنی ، دری وری بگی... هرچی! هرچی که به بیشتر سبک شدنت کمک میکنه! مطمئنا این پروسه که گذشت حالت خیلی بهتره ، اصابت آرومتره ، و همه چیز توی ذهنت به حالت روشن تری تبدیل میشه؛ بقیه رو نمیدونم ،اما درمورد من یکی که اینطوریه.. 

شرایطم یهو زیر و رو شده ، اهدافم خیلی خیلی بیشتر از قبل اوج گرفتن ، خیلی مسائل جدید رو دارم تازه تازه تجربه میکنم ، ناخودآگاه ذهنم یه رفلکس عصبی نشون داده به این اتفاق ها ، سنگین شده ، جا خورده یهو!

چند روزه رو هوام ، الانم از اون وقتاست که فقط دلم میخواد یکی بغلم کنه ، خووووووووووووب غر بزنم و گریه کنم و بعدم پاشم برم دنبال زندگیم :|

یعنی فقط به یه جداشدن ِ چند ساعته از دغدغه هام نیاز دارم که بعدش با قدرت بیشتری نسبت به قبل ادامه بدم... همین!!!

همیشه همین بوده و هست... کافیه من قرار باشه بعد از یه مدت طولانی بخوام برم تو یه محیط آشنا ، یا اینکه اولین روزی باشه که قراره قدم بذارم تو یه محیط ِ جدید...
دقیقا احساس ِ همون کودکی بهم دست میده که فردا قراره اولین روز ِ مدرسه رفتنش باشه...
همونقدر نگرانم ، و همونقدر مشتاق! اصلا یه جورایی هم دلم میخواد هی اون تاریخ رو بندازم عقب و وضعیت الانم رو حفظ کنم!!
حتی شاید دلم فرار کردن هم بخواد ، یه محیط ِ وسیع که بتونی بی دغدغه بدوی ، که باد ِ سرد بخوره به صورتت و همه چی یادت بره ،
یه جایی مث ِ ساحل... مثل ِ ابهتی که دریا به این ساحل میده ، ترس و آرامشی که همزمان دریا میدوونه تو دل ِ من...
امشب دلم دریا میخواد 
که تا صبح بشینم روبروش و خودم باشم و خودم...
/شب بر این دریا چه بی رحمانه می تازد
و من آکنده از اندوه خاموشی ،
نگاهم غرق در امواج این دریا
تبم دریا
تمام ناتمام من همه دریا...
کجا می یابمت ای ساحل رنگین آرامش؟
دلم افسرده در این بی کران غوغا
پناهم ده!

دلم میخواد رک و راست بگم یه چیزی رو!! 

/////هرکسی فقط پیش خودش خبر داره که چه آدم ِ مزخرفیه!//////
وگرنه تو ارتباط های روزانه هممون خوب بلدیم صورتک دستمون بگیریم و حرف ها و لبخندهای انسان دوستانه بزنیم و ژست های معصومانه بگیریم ...

تنها که میشم زود بیا :(


کلا متنفرم از اینکه وقتی از خواب بیدار میشم هیشکی رو دور و برم نبینم و یه جورایی تنهایی رو به وضوح حس کنم...
یعنی حتی به حضور ِ دشمنمم راضی ام اون لحظه ی بیدار شدن! فقط من چشمامو که باز میکنم یکی رو ببینم. صدای حرف زدن دو نفرو بشنوم. یا صدای تلق تولوقی که واسه کاراش راه انداخته... همین! واقعا همین واسم کافیه که اون لحظه حس امنیت بهم دست بده و اون تنهایی ِ شدیدو حس نکنم.... تقریبا یه جورایی فوبیاست این قضیه واسم!
اونوقت فک کن یکی مث ِ من ، خواب ِ بد ببینه و با استرس و بغض از خواب بپره و دقیقا هیچ موجود ِ زنده ای اطرافش نباشه....
ممکنه از شدت ِ فشار عصبی که اون لحظه بهش وارد میشه بزنه زیر گریه ، یا بریزه توی خودش و با وحشت و احساس ِ تنهایی ِ شدید خیره بشه به اطرافش... یا حتی از شدت استرس قلبش درد بگیره ، اعصاب سمت چپ بدنش شروع کنن به ناسازگاری و کلا یه طرف بدنش از شدت درد دیوونه ش کنه.....
الان که دارم مینویسم تقریبا 1ساعت گذشته و تا حدودی آروم شدم ،
میتونم بگم این 1ساعت اندازه ی تمام ِ عمرم سخت گذشت! حالت ِ آدمی رو دارم که 72 ساعت به طور متوالی تو شرایط نامطلوب کار کرده و روح و جسمش در هم کوفته ست...

آرامش


همچین جایی باشی ،
یه ملودی ملایم بذاری ،
یه آب طالبی تگری بگیری دستت ،
تکیه بدی به اون مبلی که روبروی ظرف میوه ست پاهاتو بذاری روی میز،
زل بزنی به گلای خوش رنگ دور و برت و واسه یه مدت طولانی به هیـــــــــــــــــــچی فکر نکنی......

خب من خوبم و هیچ مشکل/دغدغه ذهنی خاصی هم ندارم ، همه چیز داره روال خودش رو طی می کنه و لحظه لحظه ی زندگیمو عاشقانه دوست دارم ،
اما یه وقتایی دلم میخواد بیشتر از این حرفا آروم باشم..
ببینم ، بو بکشم ،حس کنم ، لذت ببرم....
اوهوم؟ :)

عشق به شوهر!




خدا رو شکر معنی ِ حجابو هم فهمیدیم :|
حالا هــــــــــــمه ی گیرایی که میشه به این جمله داد به کنار! الان من شوهر ندارم ، تکلیف چیه؟؟ بابا و داداشم رو دوست دارم مثلا؟؟!؟!! یا مانعی نیست میتونم راحت باشم؟

راضی ام ازت بلوطی :)

هر آدمی وقتی اتفاقات ِ زندگیشو سبک سنگین میکنه ، واسه خودش یکسری افتخارات داره و یکسری سرشکستگی ها!
یکی از بزرگترین افتخارات من تو دنیای خودم اینه که میتونم با جرئت بگم از هر کاری که تا امروز کردم راضی ام! یعنی اگه برگردم به عقب و واسه هرکدوم با آگاهی از فرایند و نتیجه بهم فرصت انتخاب بدن ، باز انجامشون میدم...
بعضیا میگن اگه برگردیم عقب دیگه یکسری اشتباهات رو تکرار نمیکنیم! اما من موافق نیستم با این عقیده... در این حد که حتی حاضر نیستم تجربه هایی که از اشتباهاتم بدست آوردم رو با هزار تا خاطره ی دلچسب و خوب عوض کنم!
به نظرم بعضی چیزا رو آدم باید تو زندگیش تجربه کنه تا انسان ِ کاملتری باشه در آینده...
شاید یکی دیگه از دلایلشم این باشه که من همیشه اون کاری رو کردم که دلم بهم گفته ، قلبم ازم خواسته... و غالبا عقلمم همراهشون بوده..
از بابت این قضیه خیلی خوشحالم!این خیلی راضیم میکنه...بهم این حس رو میده که از لحظات زندگیم نهایت استفاده رو کردم!
"حسرت" و "پشیمونی" هرکدوم میتونن آتیش بزنن به زندگی ِ آدم ، من اینجای زندگیم که ایستادم نه حسرت چیزی رو دارم نه پشیمونی اتفاقی رو..
خدایا همه چیز رو به محبت مطلق خودت می سپارم :)

خوشامد ِ من یا تو؟ مسئله این است!


داستان ِ سعی ِ من واسه شیک بودن و لبخند به لب داشتن مثل داستان اون دوستمونه که میگفت فکر میکنم رقصیدن من واسه دیگران خوشاینده گرچه برای خوشایند دیگران نیست!

ای کاش همه یاد بگیریم دلیل اینکه کسی سعی داره خوب باشه از هر جهتی رو صرفا راضی نگه داشتن ِ دیگران ندونیم چون خیلی ها واسه راضی نگه داشتن ِ دل خودشون و خوب بودن پیش چشم خودشون سعی میکنن ظاهر/باطن خوب و موجهی داشته باشن!
من حتی دیدم که بعضیا به قضاوت دیگران میشینن ، که فلانی خیلی سخت زندگی میکنه و آدم نباید بخاطر دیگران زندگی کنه و حتی بعضیا از در نصیحت هم وارد میشن واسه اون شخص! بدون لحظه ای فکر کردن به اینکه بابا ، میخواد واسه خودش خوب باشه ، بخاطر لذت بردن خودش!

سعی کنیم درک کنیم این رو....

عاشقم مثل مسافر... عاشق رسیدن به انتها..

الان شدیدا تو اون مودی هستم که حتما باید یه مدت طولانی برم سفر ، 
تا وقتی که دلم نخواسته هم برنگردم...یعنی ازون وقتایی که دلم میخواد همه کس و همه چیزو بذارم و برم!
اون وقتایی که دلم فقط "رفتن" میخواد!
هرکی ندونه من که می دونم ، چه میل عجیبیه این میل همیشه رفتن!

کنار سفر ، دلم یه چیز دیگه هم میخواد! 
یه طبیعت ناب پر از درخت و سبزه ، که بارون تازه به تنش خورده باشه و بتونی زیر نوازش ملایم آفتاب ، توش قدم بزنی و طراوت بارونو تو هوا نفس بکشی ، گلبرگهای مرطوب دور و برتو لمس ، تازگی اون منظره رو فریاد بزنی...

اصلا شاید دلم یه کافی شاپ دنج و نیمه تاریک هم بخواد که صدای ویولن تو فضاش پیچیده باشه ، و من برم کافی بخورم و سیروان خسروی گوش کنم ، شایدم گری مور...

حتی پتانسیل اینو هم دارم که یه شب آروم و پر از نوای رازآلود سکوت بخوام ، که پاهامو بذارم رو پاهاش ، دستامو حلقه کنم دور گردنش ، کمرمو بگیره ، تو چشام نگاه کنه و دور تا دور اتاق با هم راه بریم...

راستشو بگم ، 
بیشتر از همه دلم خودمو میخواد!
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود :(
میدونی که! غم ِ دنیاس..... 
دل ِ آدم بشه حساس!  

دلم رفت...

یعنی من عاشق اون امنیتی هستم که پشت مادرش احساس میکنه....چقدر معصومانه!عزیز دلم.. 

 

عکس از : سیما فرزاد

بنی آدم!

چند وقت پیش بنا به کسالتی که داشتم گذرم به بیمارستان افتاد ، یه پسر جوون حدودا 25ساله رو هم به علت سکته ی قلبی آورده بودن اونجا که خداروشکر خطر هم رفع شد ، 
اما عجیب لحظه های سختی بود وقتی تازه آورده بودنش.. صدای گریه ی مادر و خواهرش کل سالن رو پر کرده بود ، اونقدر غم فضا زیاد بود که من ناخودآگاه اشک صورتم رو پر کرد...دلم میخواست برم مادرشو بغل کنم

اما تو همون لحظه نگاهم افتاد به صندلی کنارم و خانومی که با بچش نشسته بود و بچه از ترس خودش رو جمع کرده بود! گفتم خانوم بچه رو ببر بیرون ، گناه داره میترسه! گفت مگه چی شده حالا!! شوهرش هم دستشو به حالت نه چندان جالبی تکون داد سمت اون مادر و دختری که گریه میکردن و گفت یکی اینا رو ساکت کنه بابا ، اصابمونو خورد کردن !
و من فقط گم شدم توی بغض و بهت...
چه نشسته ای استاد سخن که بنی آدمت نه اعضای یک پیکرند ،
که بی حس به درد و غم یکدیگراند..!   

- شاید دیگه هیچوقت نتونم ببینمت! 

- از من چی یادت می مونه؟ 

- اوج احساسی بلوط.... چشم هات تو رو رسوا می کنه!  

________________________________________________________

 

دلم یه کنسرت شلوغ میخواد که بتونم همراه با جمعیت جیغ بزنم! 

یه وقتایی دلم بدجوری خالی شدن می خواد.... 

* گاه نوشت یه عصر شنبه ی دلگیر ، وقتی روبروی پنجره ی رو به پارک خوابگاه ایستاده بودم و فروغی تو گوشم از شکستن قفس مرغ اسیر و دستای باد میگفت و اشک ، به پهنای صورتم می بارید... 

امان... 

امان..امان.. 

از روزهایی 

که دلت از خدا هم پره!

از آمدن بهار و از رفتن دی ، اوراق وجود ما همی گردد طی...

این عکسو دیدم عجیب جا خوردم...
یعنی دقیقا اون لحظه ای اومد تو ذهنم که جلوت بیایستم و قاب عکس جوونیمون رو بگیرم روبروی دوربین!
اگه چهره م تو اون لحظه شاد بشه مسلما راضی ام از اون عمری که گذشته... اما چهره ی این خانوم مسن غم داره! نگاه کن.... دوست نداشته اینجوری پیر بشه  :(
یه لحظه دلم ریخت... فک کنم بدترین غم دنیاست که آدم یه لحظه ای به خودش بیاد ببینه عمرش هدر رفت!!
خدایا من طاقتشو ندارم... نصیب هیچ کس نکن این لحظه رو  :(
   

واست دلم..واست تنم..واست تمام زندگیم..

سالهاست اعتقادم رو به تک برگ کاغذی که محرمیت بین انسان ها را اعلام میکند از دست داده ام! ای کاش دلش محرمت گردد...جانش گره به جانت بخورد! از چند جمله عربی که بر سرتان جاری کنند چه سود؟


پ.ن:
شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد....
داغیِ لبت ، جهنم من است
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند
هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد.....
فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس
خاتون من!
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،
یک بوسه
ـ یک نگاه حتی ـ حرامم باد !
اگر تو عاشق من نباشی ..

-احمد شاملو

بدعت

آقای عمامه بسر رفته بود روی تریبون و داد سخن سرداده بود که رای دادن وظیفه ی هر انسانیست و اگر رای ندهید تک تک اعضا و جوارحتان در آتش جهنم سوزانده می شود و همین دستی که در رای دادن کوتاهی کرد را به هزار قطعه تقسیم کرده و هر قطعه را بر بالای کوهی نهاده و سپس مار ها و حیوانات درنده در دره ی بین کوه ها جمع شده و قطعات دست شما را صدا کرده و هرکدام در دهن یکی می رود. در روایات آمده که انگشت اشاره که استامپی نشده! برای دهن مار شایسته تر است !!!
دوستان یکم شیطنت زدم تنگ این حرفا و نوشتمشون واستون... ولی آخه نمیدونم منطق این برادر من چیه! 

میتوانی رای بدهی و میتوانی رای ندهی...
اگر کسی بگوید:
رای دادن واجب است و رای ندادن جهنم رفتن است
یا عاقل نیست 
یا نان به نرخ روز خور است...

نفس تازه کن بانو...

این لبـــخند ِتلخــی که در پشت ِ ســکوت ِ زنــانه محـــو مــانده ،  

 این شـــوق به نمـــایاندن زیبـــایی
که در حصار حـَـلال ها وُ حـَــرام ها
کــور مانده
بازهــم
از فراسـوی هـــزاره های ِ تاریــک
روشــنی بخش ِ دلــهای ِماتــم زَده َ ست
... وجســارت بروز ِ بی بدیل زنـــدگی
از میان ِ مشت های ِ زور و تحمیــــل ست

به لبــخندی از زن
لحـــظه ای درنگ ،
ســاعت ها بایــد ،به تمــاشــا نـشست ..
.
.
نیلوفر ثانی

 

دورنما

چند سال پیش رفته بودیم شمال ، یه شب رفتیم کنار دریا خوابیدیم ؛ من و میتی تا نزدیکای صبح روی یه صخره کنار دریا نشستیم و حرف زدیم..از همه چیز...خیلی کیف داد..

یه جایی بحثمون به شعر کشید ، بهش گفتم میدونی من شعر میگم؟ گفت جون من؟؟؟؟ گفتم آره.. گفت عمرا بهت نمیاد. گفتم چرا اونوقت؟! فرمودن : اون اول که دیدمت ، پیش خودم گفتم مث اینکه این چند روز باید تنها باشم ، از این دختره که انگار آبی گرم نمیشه!!! گفتم چرا آخه؟؟؟؟!!! گفت چون اونقدر مغرور و سرد میزدی که آدم مطمئن میشد یه ذره ی خیلی کوچیک هم احساس و این حرفا تو وجودت نیست!! از اون آدمایی که احساس میکنی اصلا نمیشه بهشون نزدیک شد و خودبخود یه حس منفی نسبت بهشون پیدا میکنی که باعث میشه خودتم نخوای بهشون نزدیک شی!!! گفتم هنوزم همین نظرو داری؟ گفت نه... هستی دورنمای تو ، واقعا به آدم اجازه نمیده بهت نزدیک بشه .. چون غرورت به وضوح حس میشه ، اما وقتی آدم باهات جور بشه ، واقعا میبینه انسان متفاوتی هستی نسبت به اونی که نشون میدی...

و امروز که چندین سال از اون ماجرا میگذره ، مشابه این اتفاق بارها و باها واسه من پیش اومده... آشنا شدن با آدمایی که بعد از طی شدن دوران اولیه ی ارتباط و به اصطلاح صمیمی شدن ، بهم گفتن اون اولش ازت بدمون میومد یا هیچوقت این امکانو نمیدادیم که باهات صمیمی بشیم و... اما الان خیلی عزیزی و از این حرفا...

واقعا نمیدونم علتشو... به قول شیرین کلا قیافه ی مغروری داری ، مدل صورتت و نگاه کردنت سرده!

شاید... شاید... شاید!!

این یکی از معدود مواردی توی زندگیم و در رابطه با شخصیتم هستش که واقعا نمیتونم درکش کنم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 غم ِ دنیاس..... 

دل ِآدم بشه حساس! 

اصلا به آدم انرژی میده لامصب!!

 
"خیلی مهم است که یک نفر ، فقط یک نفر ...."
کمی مکث کرد . انگار بغض راه گلویش را گرفت ، اما زود به خودش مسلط شد .
" ... یک نفر توی دنیا آدم را از ته دل دوست داشته باشد . می فهمی؟ حتی اگر بد دوست داشته باشد یعنی از طرز دوست داشتنش خوشت نیاید."

----------------------------
 
همه ی افق - فریبا وفی   

آدمش که تو باشی...

همیشه همین بوده و هست! فقط یک پیاده روی نسبتا خلوت طولانی و یه کوله پشتی برایم کافی بوده که ساعت ها بی دغدغه از زمان و مکان قدم بزنم و غرق در افکاری شوم که هر کدام گوشه ای از زندگی ام را به تصویر میکشد... و شاید اگر خستگی کف پایم نبود تا دنیا دنیا بود و جاده بی انتها ، بی انگیزه به هرچه برگشتن ، غرق در سمفونی غریب رفتن باقی می ماندم...

انکار نمیکنم که همراه همیشگی ام بوده ای فریدون! انکار نمیکنم که همیشه بیش از تمام شاعران این سرزمین هوای دلم را فهمیده ای ، انکار نمی کنم که در تمام این قدم زدن های طولانی بی اختیار زمزمه ات کرده ام و به ادراک زندگی عاطفی نابسامانم نشسته ام...

به قول تو ،

آخر اگر پرستش او شد گناه من ،

عذر گناه من همه چشمان مست اوست ..!

تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من!

او هستی من است / که آینده دست اوست....

خبر نداری فریدون! دیروز به قدری غرقم کرده بودی که نزدیک بود تنم پذیرای لاستیک های یک هیوندای سفید شود.از همان ها که هروقت در خیابان ببینیم به همدیگر نشانش میدهیم و میگوییم خوش به حال صاحبش! از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان فریدون که من غرق بهت تنها توانستم حرکات لب راننده را ببینم که گمان کنم ریز و درشت آباء و اجدادم را به توفیق می رساند... او که نمی دانست گناه از من نیست! نمیدانست بی حواسی ام به انتخاب خودم نبوده...

از کلاس موسیقی برگشته باشی و هنوز هارمونی موزون مرغ سحر توی سرت تکرار شود ، هنوز مستش باشی و بی اختیار فریدون نیز زمزمه کنی ، با نگاه موشکافانه که پیاده رو را بکاوی پر باشد از سوژه های بکر برای عکس های هنری ، پر شوی از افکار زلال گونه ای که این روزها برایت توامان شده با آرامشی عمیق ، هوا برخلاف بقیه روزها که بس ناجوانمردانه گرم است جان بدهد برای پیاده روی ،

آدمش که تو باشی ، مستت نکند ، مثل بقیه ی آدم ها هوش و حواست سر جایش بماند ، اتفاقی ست بس ناممکن...

نه که حرف دیروز و امروز باشد فریدون ، نه! صحبت از یک عمر است. همیشه همین بوده و هست! فقط یک پیاده روی نسبتا خلوت طولانی و یه کوله پشتی برایم کافی بوده و هست....

طاقت بیار اگه همه آدما ،

از این که پا به پات بیان خسته شن ! 

______________________________________

دیروز فهمیدم از آنچه فکر میکردم یک قدم نزدیک تری! وقتی در پس اینهمه غرور تنها توانستم از تو بخواهم ، از تو درخواست کنم!

مرا که بشناسی متوجه میشوی "درخواست کردن" از "دیگران" ، احساس اینکه "احتیاج" پیدا کرده ای به کسی، در نوع خود می تواند چه ضربه ی هولناکی باشد!