ستاره داره...
دو سه روزه من از تو بی خبرم
دو سه روزه چشامو تر کردی...
کجای سرفه ی سازت ترانه بنویسم؟
بگو چقدر گریه کنم تا دوباره برگردی؟؟؟؟؟ :((((((
مثلا ما الان کلاس داریم. بعد من تو خونه نشستم فیسبوکمو آپدیت میکنم ، همکلاسیم سرکلاس نشسته و پستمو لایک میکنه
رسما عاشق سیستممون شدم... طفلک آرمان های امام
از وقتی که انتظارم برای عدالت و صداقت و مهربانی و خوبی و قدرشناسی رو از جانب دیگران از دست دادم ، احساس بهتری میکنم..."
امان از وقتی که انتظارت از آدم ها زیاد باشه.
به طرز اجتناب ناپذیری "عصبانیت" و "دلخوری" میشه دو تا از اصلی ترین احساساتت توی ارتباطات روزمره...
امشب از اون شب ها بود که باز اون غم کهنه از گوشه ی کور دلم سر باز کرد و زخم زد و چرکین شد و دل سوزاند و اشک براورد...
دست آن کودک که ول شد
در شلوغی خیابان ها
طعم آن دستم .. :(
یک انسانی بود ، قبل تر ها ، اسمش محمد رضا بود. صدایش میکردم استاد ، اما اصرار داشت همان محمد رضا بماند.
روانشناس بود اما نه از آن روانشناس های فلسفی که با هزار استدلال و برهان پیچیده گیجت میکنند ؛ تجربی خوانده بود و در متن زندگی ات وارد می شد و به زبان خودت حرف می زد؛
گاهی که دلم میگرفت ، تلفن میکردم مطبش، خارج از وقت برام نوبت میزد. میرفتم مینشستم روبروش و شاید به اندازه ی یک ساااااااعت از مهم ترین و گاه مسخره ترین اجزای هزارتوی افکارم حرف میزدم؛
آدم ها را بلد بود... من یکی را خوب میدانست مخصوصا. میفهمید کجا باید ساکت بماند و شنونده ی محض باشد و تنها با حرکات پلک و سر و لبخند نشان دهد که تمام توجهش به توست ، کجا دوستت باشد و هرچه میگویی با میفهمم عزیزم و درکت میکنم تاییدت کند ، کجا پدر باشد و بهت قوت قلب بدهد ، کجا یک پسربچه ی تخص و شوخ و شر شود و با شیطنت نگاه و کلامش همپای قهقهه زدن هایت شود ، و کجا روانشناست باشد و برای دقایق طولانی جدی و حساب شده حرف بزند و انواع و اقسام راه حل های ممکن را بهت پیشنهاد بدهد؛
خب من دیوونه ی این تیکه از اخلاقش بودم! بلد بود چطوری آدمو کلافه نکنه ، بلد بود چطوری مخاطب ِ دوست داشتنی باقی بمونه ،
اینکه وقتی 1 بار با 1نفر حرف میزنی این انگیزه رو در تو ایجاد کنه که دفعه بعد بازم انتخابش کنی واسه یه گپ طولانی ، بلدی میخواد! محمدرضا بلد بود...
اصلا دارم ب این نتیجه میرسم که دوستی صمیمی داشتن با کسی و زیادی بها دادن و انتظار رفتار متقابل داشتن اشتباهه.
ی ذره شعور داشتن خیلی سخت شده انگار واسه آدما...
خونوادت و پارتنرت رو نزدیک نگه دار، بقیه بمونن در حد یه دوست آشنای معمولی کافیه :|
همیشه لحظه ی آخر ، لحن حرف آخر ، طرز نگاه آخر خیلی خوب تو ذهنم می مونه....
حتی اگه بهترین بوده باشی توی اون ارتباط ، یهو بد بذاری بری تاثیر همه ی خوب بودنت محو میشه پیش چشمم.
عزیزم ،
"خداحافظی" ،
آداب داره!
اینکه دیروز اولین نفر به من زنگ زدی ، خیلی واسم اهمیت داشت!
این یعنی اینکه تونستم این حس رو بهت القا کنم که تو شرایط سخت زندگیت ، روزایی که حالت خوب نیست ،
دلت گرفته ، غم ِ چیزی رو داری ،
یکی از آدم هایی که میتونی بهشون تکیه کنی ، دخترته!
این یعنی تونستم اونقدر قوی باشم در نظرت ،
یعنی قدرت ِ تسکین دادن رو دیدی در من!
__________________
آدم از یه سنی به بعد ، دوست داره کمتر تکیه کنه به پدر مادرش. قلبا تمایل داره بیشتر تکیه گاه باشه واسشون ،
اینکه ببینم میتونم این حس رو بهشون القا کنم ، فوق العاده استعداد ِ بالایی داره واسه خوشحال کردنم....
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می تواند
کیفِ کوچکت باشد
باز شده در جویِ آب
یا وقتی که
گرفته بودی پیشانی ات را
لبخند می زدی...
آخرینش می تواند
اولین بوسه ی مان باشد
در آسانسور دانشگاه
یا همین تخمه شکستنِ یواشکی
تویِ سینما.
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می تواند دست هایت باشد
رویِ صورتِ من
تا خدا و ابلیس
اشک هایم را نبینند!
یا روزی که
در میدانِ ولی عصر
زمزمه کردی در گوشم:
قرار نیست هیچ کس بیاید...
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می تواند
سرفه نکردنت باشد رویِ سیگارهایِ من
می تواند
ناشیانه آشپزی کردنت باشد
ناشیانه عشق بازی کردنت
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می تواند
لنگه کفشِ خونی ات باشد
رویِ پیاده رو
وقتی تن ات را
رویِ دست می بردند.
می تواند حسرتِ گیسوانت باشد
برایِ بوسیدنِ آفتاب
وقتی با روسری خاکت کردند!
"حامد ابراهیم پور"
سخت است که هربار ؛
طاقت نیاورم که تمامش کنم.
قسم بخورم.
و بدانم که غیر ممکن ،
همین احساس بی ثبات پا بر جایی ست.
که مثل هاله ای از مه وخاکستر،
تمام روز،
در اطرافمان پرسه می زند.
و هردو، می بینمش.
و هر دو به روی خودمان نمی آوریم.
فقط در انکار این یقین لعنتی؛
با هم تفاوت داریم.
من بغض می کنم؛
تو می گویی یک شعر دیگر بخوان.
و واژه ها تار می شود؛
مبهم می شود.
می لرزد.....
وهیچ کدام از ما دست از انکار بر نمی داریم.
آرام بگیر.
روزهای زیادی نمانده.
تو می روی در گوشه ای دیگر از این بی نهایت،
خلوت می کنی.
و من برایت،
زنی می شوم که در خاطراتت،
با بغض ، شعر می خواند.
و باز با هزار فرسنگ فاصله هم؛
به روی خودت نمی آوری،
که صدایش می لرزد.
تقصیر تو نیست.
تو هیچ وقت واژه های گیج و مبهم و لرزان،
واژه های پشت پرده اندوه را؛
احساس نکرده ای.
حالا هی تو بگو شعر بخوان.
خود را به بی خیالی بزن.
گیرم که تمام شعرهای جهان را
با صدای لرزان من شنیدی.
غروب های خالی بعد از این را،
بی من،
بی شعر هایی که می لرزند.
چه می کنی؟
___________________
نیلوفر لاری پور
"اگه نمیتونی عاشق باشی ،
امان از وقتی که موود ِ یه چیزی رو داشته باشی و به هر دری بزنی اما همش بسته باشه ، هیییییییییییی نَشه :|
کاشکی میشد بعضی وقتا ،
واسه یکی دو ساعت بعضی آدم ها رو از گذشتت بکشی بیرون ،
یه سری حرفا رو بزنی و بعد دوباره بسپریشون به همون گذشته ها.
____________________________________________________________
ما اشتباه میکنیم به وقتش حرفمون رو نمیزنیم. هرچقدر هم که صبور و شکیبا باشی ، وقتی آستانه ی صبرت لبریز شد دیگه حتی خودتم خودتو نمیشناسی...
زن نگاهش آرام و قرار ندارد. توان ماندن و ایستادن ندارد.
""""""/زیرا زندگی را بیش از آنکه هست در می یابد./""""""
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
دو سه روزه یه حال ِ خاصی دارم ، اونقدر "دقت" میکنم به تک تک "جزئیات" ، حرف ها / نگاه ها / صداها ، اونقدر "تاثیر" میگیرم از مسائلی که حتی برای یک لحظه فکر و نگاه ِ کسی رو به خودشون مشغول نمیکنن،
که احساس میکنم لحظه لحظه ی این زندگی ، کف ِ دستای منه! داره لمس میشه ، حس میشه ، به سطح ِ یه "درک ِ عمیق" میرسه...
یه حالی دارم این روزا اصلا! نه آرومم نه آشوبم....
یعنی عااااشق این خونواده ام من.
یکی تلفن دستشه ، یکی داره کتاب میخونه ، یکی لپ تاپ جلوشه ،
بعد یکی همینطوری ضرب میگیره رو اپن ،
بقیه هرجای خونه و مشغول هرکاری که هستن همون سر ِ جاشون هماهنگ میشن با ریتم :D
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
گاهی اوقات خیلی حس ِ خوبی بهم دست میده بخاطر ِ حضور ِ تک تکشون :)
از اون حضور ها که نه هیچوقت عادی میشن ، نه تکراری... همیشه تازه ست بودنت بابا ، همیشه قشنگه حضورت مامان... با توام هستما علی! داداشه خبیث و جنس خرابه خودم :*
بوی بااااااارووووووون میاد....
خدا
ینی میشه بباره امروز؟
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
تنها که میشم زود بیا :(
و بعد از تو ...
زمین سرد و زمان سرد و نگاه ِ گاه گاهت سرد ،
همین سرمای ِ احساس ِ تو دنیامو زمستون کرد...
یغما میگفت ، حالم این روزا حال خوبی نیست،
امروز و امشب از اون روزا و شبایی بود که عمیقا احساس کردم دلگیرم.
نه از چیز ِ خاصی و نه از آدم ِ خاصی ،
فقط احساس میکنم یه چیزی یه جایی یه وقتی توی گذشته اتفاق افتاده که در ناخودآگاه ِمن همچنان به قوت خودش باقیه و هرازگاهی موج منفی میفرسته به خودآگاهم ،
اونقدرا وضعیت حادی نیستا ،
فقط باعث میشه همه ی استعداد ِ زندگی واسه خوشحال بودن رو نادیده بگیرم و تمام روز یه اخم ِ بزرگ جا خوش کنه تو قاب ِ صورتم...تمام ِ روز فقط کسل باشم و تمام ِ شب کسل تر!
فردا منتظرت هستم لبخند...سخت گذشت امروز!
با وجود اینکه دیوانه وار عاشق ِ پاییزم ،
اعتراف میکنم که این احساس ِ لرز ِ همیشگی دیگه داره کلافه م میکنه :|
امضا: یک عدد من که پتو پیچ شده دستاشو به نوبت دور ِ ماگ ِ بزرگ ِ چای حلقه میکنه و بلعیدن ِ یه خورشیدِ داغ ، شده بزرگترین رویاش ..
بعضی وقتا خودت همه چیزو خیلی خوب میدونی ، همه چیز توی ذهنت مشخصه و میدونی دقیقا چی به چیه و بعد از این باید چیکار کنی ،
اما فقط یه چیزایی باعث شده عصبی بشی ، بهانه گیر بشی ، بچه بشی ، دلت بخواد به همه چیز گیر بدی و دعوا کنی...
اینجور وقتا اصلا لازم نیست کسی یا چیزی توجیهت کنه یا با استدلال های منطقی مواجه بشی ، چون خودت همه چیزو خوووب میدونی ، فقط کافیه اجازه بده به هر شکلی که دلت میخواد خودتو خالی کنی! حرف بزنی ، جیغ بکشی ، دعوا کنی ، دری وری بگی... هرچی! هرچی که به بیشتر سبک شدنت کمک میکنه! مطمئنا این پروسه که گذشت حالت خیلی بهتره ، اصابت آرومتره ، و همه چیز توی ذهنت به حالت روشن تری تبدیل میشه؛ بقیه رو نمیدونم ،اما درمورد من یکی که اینطوریه..
شرایطم یهو زیر و رو شده ، اهدافم خیلی خیلی بیشتر از قبل اوج گرفتن ، خیلی مسائل جدید رو دارم تازه تازه تجربه میکنم ، ناخودآگاه ذهنم یه رفلکس عصبی نشون داده به این اتفاق ها ، سنگین شده ، جا خورده یهو!
چند روزه رو هوام ، الانم از اون وقتاست که فقط دلم میخواد یکی بغلم کنه ، خووووووووووووب غر بزنم و گریه کنم و بعدم پاشم برم دنبال زندگیم :|
یعنی فقط به یه جداشدن ِ چند ساعته از دغدغه هام نیاز دارم که بعدش با قدرت بیشتری نسبت به قبل ادامه بدم... همین!!!
همیشه همین بوده و هست... کافیه من قرار باشه بعد از یه مدت طولانی بخوام برم تو یه محیط آشنا ، یا اینکه اولین روزی باشه که قراره قدم بذارم تو یه محیط ِ جدید...
دقیقا احساس ِ همون کودکی بهم دست میده که فردا قراره اولین روز ِ مدرسه رفتنش باشه...
همونقدر نگرانم ، و همونقدر مشتاق! اصلا یه جورایی هم دلم میخواد هی اون تاریخ رو بندازم عقب و وضعیت الانم رو حفظ کنم!!
حتی شاید دلم فرار کردن هم بخواد ، یه محیط ِ وسیع که بتونی بی دغدغه بدوی ، که باد ِ سرد بخوره به صورتت و همه چی یادت بره ،
یه جایی مث ِ ساحل... مثل ِ ابهتی که دریا به این ساحل میده ، ترس و آرامشی که همزمان دریا میدوونه تو دل ِ من...
امشب دلم دریا میخواد
که تا صبح بشینم روبروش و خودم باشم و خودم...
/شب بر این دریا چه بی رحمانه می تازد
و من آکنده از اندوه خاموشی ،
نگاهم غرق در امواج این دریا
تبم دریا
تمام ناتمام من همه دریا...
کجا می یابمت ای ساحل رنگین آرامش؟
دلم افسرده در این بی کران غوغا
پناهم ده!
دلم میخواد رک و راست بگم یه چیزی رو!!
همچین جایی باشی ،
یه ملودی ملایم بذاری ،
یه آب طالبی تگری بگیری دستت ،
تکیه بدی به اون مبلی که روبروی ظرف میوه ست پاهاتو بذاری روی میز،
زل بزنی به گلای خوش رنگ دور و برت و واسه یه مدت طولانی به هیـــــــــــــــــــچی فکر نکنی......
خب من خوبم و هیچ مشکل/دغدغه ذهنی خاصی هم ندارم ، همه چیز داره روال خودش رو طی می کنه و لحظه لحظه ی زندگیمو عاشقانه دوست دارم ،
اما یه وقتایی دلم میخواد بیشتر از این حرفا آروم باشم..
ببینم ، بو بکشم ،حس کنم ، لذت ببرم....
اوهوم؟ :)
خدا رو شکر معنی ِ حجابو هم فهمیدیم :|
حالا هــــــــــــمه ی گیرایی که میشه به این جمله داد به کنار! الان من
شوهر ندارم ، تکلیف چیه؟؟ بابا و داداشم رو دوست دارم مثلا؟؟!؟!! یا مانعی
نیست میتونم راحت باشم؟
چند وقت پیش بنا به کسالتی که داشتم گذرم به بیمارستان افتاد ، یه پسر جوون حدودا 25ساله رو هم به علت سکته ی قلبی آورده بودن اونجا که خداروشکر خطر هم رفع شد ،
اما عجیب لحظه های سختی بود وقتی تازه آورده بودنش.. صدای گریه ی مادر و خواهرش کل سالن رو پر کرده بود ، اونقدر غم فضا زیاد بود که من ناخودآگاه اشک صورتم رو پر کرد...دلم میخواست برم مادرشو بغل کنم
اما تو همون لحظه نگاهم افتاد به صندلی کنارم و خانومی که با بچش نشسته بود و بچه از ترس خودش رو جمع کرده بود! گفتم خانوم بچه رو ببر بیرون ، گناه داره میترسه! گفت مگه چی شده حالا!! شوهرش هم دستشو به حالت نه چندان جالبی تکون داد سمت اون مادر و دختری که گریه میکردن و گفت یکی اینا رو ساکت کنه بابا ، اصابمونو خورد کردن !
و من فقط گم شدم توی بغض و بهت...
چه نشسته ای استاد سخن که بنی آدمت نه اعضای یک پیکرند ،
که بی حس به درد و غم یکدیگراند..!
- شاید دیگه هیچوقت نتونم ببینمت!
- از من چی یادت می مونه؟
- اوج احساسی بلوط.... چشم هات تو رو رسوا می کنه!
________________________________________________________
دلم یه کنسرت شلوغ میخواد که بتونم همراه با جمعیت جیغ بزنم!
یه وقتایی دلم بدجوری خالی شدن می خواد....
* گاه نوشت یه عصر شنبه ی دلگیر ، وقتی روبروی پنجره ی رو به پارک خوابگاه ایستاده بودم و فروغی تو گوشم از شکستن قفس مرغ اسیر و دستای باد میگفت و اشک ، به پهنای صورتم می بارید...
امان...
امان..امان..
از روزهایی
که دلت از خدا هم پره!
این عکسو دیدم عجیب جا خوردم...
یعنی دقیقا اون لحظه ای اومد تو ذهنم که جلوت بیایستم و قاب عکس جوونیمون رو بگیرم روبروی دوربین!
اگه چهره م تو اون لحظه شاد بشه مسلما راضی ام از اون عمری که گذشته...
اما چهره ی این خانوم مسن غم داره! نگاه کن.... دوست نداشته اینجوری پیر
بشه :(
یه لحظه دلم ریخت... فک کنم بدترین غم دنیاست که آدم یه لحظه ای به خودش بیاد ببینه عمرش هدر رفت!!
خدایا من طاقتشو ندارم... نصیب هیچ کس نکن این لحظه رو :(
سالهاست اعتقادم رو به تک برگ کاغذی که محرمیت بین انسان ها را اعلام میکند از دست داده ام! ای کاش دلش محرمت گردد...جانش گره به جانت بخورد! از چند جمله عربی که بر سرتان جاری کنند چه سود؟
پ.ن:
شهوت است و گناه
حتی اگر خدا عقدمان را ببندد....
داغیِ لبت ، جهنم من است
حتی اگر فرشتگان سرود نیکبختی بخوانند
هم آغوشی با تو ، هم خوابگیِ چرک آلودی ست
حتی اگر خانه ی خدا خوابگاهمان باشد.....
فرزندمان، حرام نطفه ترین کودک زمین است
حتی اگر تو مریم باشی و من روح القدس
خاتون من!
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،
یک بوسه
ـ یک نگاه حتی ـ حرامم باد !
اگر تو عاشق من نباشی ..
-احمد شاملو
این لبـــخند ِتلخــی که در پشت ِ ســکوت ِ زنــانه محـــو مــانده ،
این شـــوق به نمـــایاندن زیبـــایی
که در حصار حـَـلال ها وُ حـَــرام ها
کــور مانده
بازهــم
از فراسـوی هـــزاره های ِ تاریــک
روشــنی بخش ِ دلــهای ِماتــم زَده َ ست
... وجســارت بروز ِ بی بدیل زنـــدگی
از میان ِ مشت های ِ زور و تحمیــــل ست
به لبــخندی از زن
لحـــظه ای درنگ ،
ســاعت ها بایــد ،به تمــاشــا نـشست ..
.
.
نیلوفر ثانی
چند سال پیش رفته بودیم شمال ، یه شب رفتیم کنار دریا خوابیدیم ؛ من و میتی تا نزدیکای صبح روی یه صخره کنار دریا نشستیم و حرف زدیم..از همه چیز...خیلی کیف داد..
یه جایی بحثمون به شعر کشید ، بهش گفتم میدونی من شعر میگم؟ گفت جون من؟؟؟؟ گفتم آره.. گفت عمرا بهت نمیاد. گفتم چرا اونوقت؟! فرمودن : اون اول که دیدمت ، پیش خودم گفتم مث اینکه این چند روز باید تنها باشم ، از این دختره که انگار آبی گرم نمیشه!!! گفتم چرا آخه؟؟؟؟!!! گفت چون اونقدر مغرور و سرد میزدی که آدم مطمئن میشد یه ذره ی خیلی کوچیک هم احساس و این حرفا تو وجودت نیست!! از اون آدمایی که احساس میکنی اصلا نمیشه بهشون نزدیک شد و خودبخود یه حس منفی نسبت بهشون پیدا میکنی که باعث میشه خودتم نخوای بهشون نزدیک شی!!! گفتم هنوزم همین نظرو داری؟ گفت نه... هستی دورنمای تو ، واقعا به آدم اجازه نمیده بهت نزدیک بشه .. چون غرورت به وضوح حس میشه ، اما وقتی آدم باهات جور بشه ، واقعا میبینه انسان متفاوتی هستی نسبت به اونی که نشون میدی...
و امروز که چندین سال از اون ماجرا میگذره ، مشابه این اتفاق بارها و باها واسه من پیش اومده... آشنا شدن با آدمایی که بعد از طی شدن دوران اولیه ی ارتباط و به اصطلاح صمیمی شدن ، بهم گفتن اون اولش ازت بدمون میومد یا هیچوقت این امکانو نمیدادیم که باهات صمیمی بشیم و... اما الان خیلی عزیزی و از این حرفا...
واقعا نمیدونم علتشو... به قول شیرین کلا قیافه ی مغروری داری ، مدل صورتت و نگاه کردنت سرده!
شاید... شاید... شاید!!
این یکی از معدود مواردی توی زندگیم و در رابطه با شخصیتم هستش که واقعا نمیتونم درکش کنم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غم ِ دنیاس.....
دل ِآدم بشه حساس!
همیشه همین بوده و هست! فقط یک پیاده روی نسبتا خلوت طولانی و یه کوله پشتی برایم کافی بوده که ساعت ها بی دغدغه از زمان و مکان قدم بزنم و غرق در افکاری شوم که هر کدام گوشه ای از زندگی ام را به تصویر میکشد... و شاید اگر خستگی کف پایم نبود تا دنیا دنیا بود و جاده بی انتها ، بی انگیزه به هرچه برگشتن ، غرق در سمفونی غریب رفتن باقی می ماندم...
انکار نمیکنم که همراه همیشگی ام بوده ای فریدون! انکار نمیکنم که همیشه بیش از تمام شاعران این سرزمین هوای دلم را فهمیده ای ، انکار نمی کنم که در تمام این قدم زدن های طولانی بی اختیار زمزمه ات کرده ام و به ادراک زندگی عاطفی نابسامانم نشسته ام...
به قول تو ،
آخر اگر پرستش او شد گناه من ،
عذر گناه من همه چشمان مست اوست ..!
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من!
او هستی من است / که آینده دست اوست....
خبر نداری فریدون! دیروز به قدری غرقم کرده بودی که نزدیک بود تنم پذیرای لاستیک های یک هیوندای سفید شود.از همان ها که هروقت در خیابان ببینیم به همدیگر نشانش میدهیم و میگوییم خوش به حال صاحبش! از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان فریدون که من غرق بهت تنها توانستم حرکات لب راننده را ببینم که گمان کنم ریز و درشت آباء و اجدادم را به توفیق می رساند... او که نمی دانست گناه از من نیست! نمیدانست بی حواسی ام به انتخاب خودم نبوده...
از کلاس موسیقی برگشته باشی و هنوز هارمونی موزون مرغ سحر توی سرت تکرار شود ، هنوز مستش باشی و بی اختیار فریدون نیز زمزمه کنی ، با نگاه موشکافانه که پیاده رو را بکاوی پر باشد از سوژه های بکر برای عکس های هنری ، پر شوی از افکار زلال گونه ای که این روزها برایت توامان شده با آرامشی عمیق ، هوا برخلاف بقیه روزها که بس ناجوانمردانه گرم است جان بدهد برای پیاده روی ،
آدمش که تو باشی ، مستت نکند ، مثل بقیه ی آدم ها هوش و حواست سر جایش بماند ، اتفاقی ست بس ناممکن...
نه که حرف دیروز و امروز باشد فریدون ، نه! صحبت از یک عمر است. همیشه همین بوده و هست! فقط یک پیاده روی نسبتا خلوت طولانی و یه کوله پشتی برایم کافی بوده و هست....
طاقت بیار اگه همه آدما ،
از این که پا به پات بیان خسته شن !
______________________________________
دیروز فهمیدم از آنچه فکر میکردم یک قدم نزدیک تری! وقتی در پس اینهمه غرور تنها توانستم از تو بخواهم ، از تو درخواست کنم!
مرا که بشناسی متوجه میشوی "درخواست کردن" از "دیگران" ، احساس اینکه "احتیاج" پیدا کرده ای به کسی، در نوع خود می تواند چه ضربه ی هولناکی باشد!