همچین جایی باشی ،
یه ملودی ملایم بذاری ،
یه آب طالبی تگری بگیری دستت ،
تکیه بدی به اون مبلی که روبروی ظرف میوه ست پاهاتو بذاری روی میز،
زل بزنی به گلای خوش رنگ دور و برت و واسه یه مدت طولانی به هیـــــــــــــــــــچی فکر نکنی......
خب من خوبم و هیچ مشکل/دغدغه ذهنی خاصی هم ندارم ، همه چیز داره روال خودش رو طی می کنه و لحظه لحظه ی زندگیمو عاشقانه دوست دارم ،
اما یه وقتایی دلم میخواد بیشتر از این حرفا آروم باشم..
ببینم ، بو بکشم ،حس کنم ، لذت ببرم....
اوهوم؟ :)
خدا رو شکر معنی ِ حجابو هم فهمیدیم :|
حالا هــــــــــــمه ی گیرایی که میشه به این جمله داد به کنار! الان من
شوهر ندارم ، تکلیف چیه؟؟ بابا و داداشم رو دوست دارم مثلا؟؟!؟!! یا مانعی
نیست میتونم راحت باشم؟