چند سال پیش رفته بودیم شمال ، یه شب رفتیم کنار دریا خوابیدیم ؛ من و میتی تا نزدیکای صبح روی یه صخره کنار دریا نشستیم و حرف زدیم..از همه چیز...خیلی کیف داد..
یه جایی بحثمون به شعر کشید ، بهش گفتم میدونی من شعر میگم؟ گفت جون من؟؟؟؟ گفتم آره.. گفت عمرا بهت نمیاد. گفتم چرا اونوقت؟! فرمودن : اون اول که دیدمت ، پیش خودم گفتم مث اینکه این چند روز باید تنها باشم ، از این دختره که انگار آبی گرم نمیشه!!! گفتم چرا آخه؟؟؟؟!!! گفت چون اونقدر مغرور و سرد میزدی که آدم مطمئن میشد یه ذره ی خیلی کوچیک هم احساس و این حرفا تو وجودت نیست!! از اون آدمایی که احساس میکنی اصلا نمیشه بهشون نزدیک شد و خودبخود یه حس منفی نسبت بهشون پیدا میکنی که باعث میشه خودتم نخوای بهشون نزدیک شی!!! گفتم هنوزم همین نظرو داری؟ گفت نه... هستی دورنمای تو ، واقعا به آدم اجازه نمیده بهت نزدیک بشه .. چون غرورت به وضوح حس میشه ، اما وقتی آدم باهات جور بشه ، واقعا میبینه انسان متفاوتی هستی نسبت به اونی که نشون میدی...
و امروز که چندین سال از اون ماجرا میگذره ، مشابه این اتفاق بارها و باها واسه من پیش اومده... آشنا شدن با آدمایی که بعد از طی شدن دوران اولیه ی ارتباط و به اصطلاح صمیمی شدن ، بهم گفتن اون اولش ازت بدمون میومد یا هیچوقت این امکانو نمیدادیم که باهات صمیمی بشیم و... اما الان خیلی عزیزی و از این حرفا...
واقعا نمیدونم علتشو... به قول شیرین کلا قیافه ی مغروری داری ، مدل صورتت و نگاه کردنت سرده!
شاید... شاید... شاید!!
این یکی از معدود مواردی توی زندگیم و در رابطه با شخصیتم هستش که واقعا نمیتونم درکش کنم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
غم ِ دنیاس.....
دل ِآدم بشه حساس!
:*
سلام بلوط خانوم، یعنی واقعا اینقدر حق خانوما تو اجتماع تضعییع شده؟
متوجه منظورتون نمیشم!
ارتباطش با این پست...؟
منظورم نوشته خانوم ثانی بود
اتفاقا برعکس ظاهرت اصلا مغرور و سرد نشون نمی ده.
به هر حال موفق باشی