یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

یک انسانی بود ، قبل تر ها ، اسمش محمد رضا بود. صدایش میکردم استاد ، اما اصرار داشت همان محمد رضا بماند. 
روانشناس بود اما نه از آن روانشناس های فلسفی که با هزار استدلال و برهان پیچیده گیجت میکنند ؛ تجربی خوانده بود و در متن زندگی ات وارد می شد و به زبان خودت حرف می زد؛ 
گاهی که دلم میگرفت ، تلفن میکردم مطبش، خارج از وقت برام نوبت میزد. میرفتم مینشستم روبروش و شاید به اندازه ی یک ساااااااعت از مهم ترین و گاه مسخره ترین اجزای هزارتوی افکارم حرف میزدم؛
آدم ها را بلد بود... من یکی را خوب میدانست مخصوصا. میفهمید کجا باید ساکت بماند و شنونده ی محض باشد و تنها با حرکات پلک و سر و لبخند نشان دهد که تمام توجهش به توست ، کجا دوستت باشد و هرچه میگویی با میفهمم عزیزم و درکت میکنم تاییدت کند ، کجا پدر باشد و بهت قوت قلب بدهد ، کجا یک پسربچه ی تخص و شوخ و شر شود و با شیطنت نگاه و کلامش همپای قهقهه زدن هایت شود ، و کجا روانشناست باشد و برای دقایق طولانی جدی و حساب شده حرف بزند و انواع و اقسام راه حل های ممکن را بهت پیشنهاد بدهد؛

خب من دیوونه ی این تیکه از اخلاقش بودم! بلد بود چطوری آدمو کلافه نکنه ، بلد بود چطوری مخاطب ِ دوست داشتنی باقی بمونه ، 
اینکه وقتی 1 بار با 1نفر حرف میزنی این انگیزه رو در تو ایجاد کنه که دفعه بعد بازم انتخابش کنی واسه یه گپ طولانی ، بلدی میخواد! محمدرضا بلد بود...

نظرات 3 + ارسال نظر
چه چاله های عمیقی... 3 اردیبهشت 1393 ساعت 01:03 http://chale.blogfa.com

خوشحالم که با اینجا آشنا شدم...
این وبلاگ های دنج را دوست دارم
با احترام لینک شدید.

(:

کم هستن افرادی که هزارتوی افکارت را بفهمند ...

شیرین 22 اردیبهشت 1393 ساعت 22:35

محمدرضا بلد بود بلوط جون٬همونطوری که خودت خیلی خوب بلدی...........

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد