یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

اینکه دیروز اولین نفر به من زنگ زدی ، خیلی واسم اهمیت داشت!

این یعنی اینکه تونستم این حس رو بهت القا کنم که تو شرایط سخت زندگیت ، روزایی که حالت خوب نیست ،

دلت گرفته ، غم ِ چیزی رو داری ،

یکی از آدم هایی که میتونی بهشون تکیه کنی ، دخترته!

این یعنی تونستم اونقدر قوی باشم در نظرت ،

یعنی قدرت ِ تسکین دادن رو دیدی در من!

__________________

آدم از یه سنی به بعد ، دوست داره کمتر تکیه کنه به پدر مادرش. قلبا تمایل داره بیشتر تکیه گاه باشه واسشون ،

اینکه ببینم میتونم این حس رو بهشون القا کنم ، فوق العاده استعداد ِ بالایی داره واسه خوشحال کردنم....

از شنیدن خبر زلزله در بوشهر بسیار متاسف شدم ..

نمیشه غصه مارو یه لحظه تنها بذاره ...

وقتی میای صدای پات ، از همه جاده ها میاد...
انگار نه از یه شهر ِ دور ، که از همه دنیا میاد..
تا وقتی که در وا میشه ،
لحظه ی دیدن میرسه..
هرچی که جاده ست رو زمین ، به سینه ی من میرسه..

ای که تویی همه کسم
بی تو میگیره نفسم
اگه تو رو داشته باشم!
به هرچی میخوام میرسم..


به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می تواند 
کیفِ کوچکت باشد 
باز شده در جویِ آب 
یا وقتی که 
گرفته بودی پیشانی ات را 
لبخند می زدی... 
آخرینش می تواند 
اولین بوسه ی مان باشد 
در آسانسور دانشگاه
یا همین تخمه شکستنِ یواشکی 
تویِ سینما. 

به هزار دلیل دوستت دارم 
آخرینش می تواند دست هایت باشد 
رویِ صورتِ من 
تا خدا و ابلیس 
اشک هایم را نبینند! 
یا روزی که 
در میدانِ ولی عصر 
زمزمه کردی در گوشم: 
قرار نیست هیچ کس بیاید... 

به هزار دلیل دوستت دارم 
آخرینش می تواند 
سرفه نکردنت باشد رویِ سیگارهایِ من 
می تواند 
ناشیانه آشپزی کردنت باشد 
ناشیانه عشق بازی کردنت 

به هزار دلیل دوستت دارم 
آخرینش می تواند 
لنگه کفشِ خونی ات باشد 
رویِ پیاده رو 
وقتی تن ات را 
رویِ دست می بردند. 
می تواند حسرتِ گیسوانت باشد 
برایِ بوسیدنِ آفتاب 
وقتی با روسری خاکت کردند! 

"حامد ابراهیم پور"

سخت است که هربار ؛

طاقت نیاورم که تمامش کنم.

قسم بخورم.

و بدانم که غیر ممکن ، 

همین احساس بی ثبات پا بر جایی ست.

که مثل هاله ای از مه وخاکستر،

تمام روز،

در اطرافمان پرسه می زند.

و هردو، می بینمش.

و هر دو به روی خودمان نمی آوریم.

فقط در انکار این یقین لعنتی؛

با هم تفاوت داریم.

من بغض می کنم؛ 

تو می گویی یک شعر دیگر بخوان.

و واژه ها تار می شود؛

مبهم می شود.

می لرزد..... 

وهیچ کدام از ما دست از انکار بر نمی داریم.


آرام بگیر.

روزهای زیادی نمانده.

تو می روی در گوشه ای دیگر از این بی نهایت،

خلوت می کنی.

و من برایت،

زنی می شوم که در خاطراتت،

با بغض ، شعر می خواند.

و باز با هزار فرسنگ فاصله هم؛

به روی خودت نمی آوری،

که صدایش می لرزد.


تقصیر تو نیست.

تو هیچ وقت واژه های گیج و مبهم و لرزان،

واژه های پشت پرده اندوه را؛

احساس نکرده ای.


حالا هی تو بگو شعر بخوان.

خود را به بی خیالی بزن.

گیرم که تمام شعرهای جهان را 

با صدای لرزان من شنیدی.

غروب های خالی بعد از این را،

بی من،

بی شعر هایی که می لرزند.

چه می کنی؟

___________________

نیلوفر لاری پور

بعضی آدما ،

"چشماشون"

ستاره داره...

"اگه نمیتونی عاشق باشی ،

حداقل شعور معشوقه بودن رو داشته باش...!"

___________________________________________

بعضی ها هستن وقتی یه احساس ِ خوب نسبت بهشون ابراز میشه ، اگه این حس خوب رو متقابلا نداشته باشن ،
به سرعت نور شروع میکنن به معذرت میخوام .... مزمن! دیگه اصلا شروع میکنه به بی توجهی و حتی بی احترامی کردن به طرف مقابلش ...
بدون اینکه یه لحظه درک کنه که داره شخصیت یه آدمو له میکنه. فقط به فکر از سر وا کردنشه!
خیلی مهمه که شعور معشوقه بودن رو داشته باشه کسی. حداقل به اندازه ی یه گپ 1ساعته وقت بذاره و منطقی صحبت کنه ، از حس متقابلی که نداره بگه ،
از شرایطی که برای پاسخ متقابل دادن به اون ابراز احساسات نداره ،
تشکر کنه که این توجهو کرده بهش طرف مقابل ، بخاطر این حس خوب ، و عذر خواهی کنه که نمیتونه جواب خوبی داشته باشه ،
همین! بخدا میشه با همین یه ذره وقت گذاشتن ،
کل ِ شخصیت ِ و احساس ِ یه نفر رو ، له نشده حفظ کرد!!!!


دیـــر آرزو کردم تو رو .. دستای تـو تنها نبود 
دنیا زیادی خوب شد!!!! ... تردید ِ من بیجا نبود! 
پــرواز میکردم ولی راه ِ رسیدن بسته بود 
خوردم به سقف آسمون ! دنیا به شب پیوسته بود..
اونکه تو رو داره عجب خوشبخت و رویایی شده !
حتما قشنگه! عاشقه ! با تو تماشایی شده !
اما چرا حتی یه بار همرقص و همراهت نبود !؟
موهای رو شقیقه هات خاکستری شده چه زود !
چشمات هزار و یک شبه اما پر از افسانه نیست !
رو گونه هات عطر ِ خوش ِ نوازشی زنانه نیست !
مرداب ِ چشمای منو بازم پر از گل می کنی 
دیدم که تنــهایی ته دردو تحمل میکنی
بین ِ من و تو فاصله ست .. اما فقط یک صندلی
موهامو وا کردم یه شب زخماتو میبندم ولی...
دورِ پرستوهای اشک قفس نمیکشم چرا !؟
منو بغل کن و ببین !! نفس نمی کشم چرا !؟

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _
مونا برزویی

مشکل اینجاست که گاهی اوقات آدما نمیدونن چقدر حساسی ،
با یه تلنگر ِ کوچیک چطور درهم میشکنی....

برایم گوش ماهی بیاور؛ گوشم از حرف آدمیان پر است؛ یک پیاله صدای دریا؛ کافی است ...

امان از وقتی که موود ِ یه چیزی رو داشته باشی و به هر دری بزنی اما همش بسته باشه ، هیییییییییییی نَشه :|

یعنی بعضی وقتا کافیه آدم بخواد یه جایی بره. یا یه کاری بکنه. در شرایط ِ دیگه اگه مسخره ترین و شدنی ترین کار ممکن هم باشه ، اون روز چنان همه وقت ندارن و همه برنامه ها بهم میریزه و همه چیز دست به دست هم میدن که نتونی انجامش بدی که نگو...
امضاع ؛ قانون ِ nام ِ مورفی :|

کاشکی میشد بعضی وقتا ،
واسه یکی دو ساعت بعضی آدم ها رو از گذشتت بکشی بیرون ، 
یه سری حرفا رو بزنی و بعد دوباره بسپریشون به همون گذشته ها.
____________________________________________________________
ما اشتباه میکنیم به وقتش حرفمون رو نمیزنیم. هرچقدر هم که صبور و شکیبا باشی ، وقتی آستانه ی صبرت لبریز شد دیگه حتی خودتم خودتو نمیشناسی...