ستاره داره...
اینکه دیروز اولین نفر به من زنگ زدی ، خیلی واسم اهمیت داشت!
این یعنی اینکه تونستم این حس رو بهت القا کنم که تو شرایط سخت زندگیت ، روزایی که حالت خوب نیست ،
دلت گرفته ، غم ِ چیزی رو داری ،
یکی از آدم هایی که میتونی بهشون تکیه کنی ، دخترته!
این یعنی تونستم اونقدر قوی باشم در نظرت ،
یعنی قدرت ِ تسکین دادن رو دیدی در من!
__________________
آدم از یه سنی به بعد ، دوست داره کمتر تکیه کنه به پدر مادرش. قلبا تمایل داره بیشتر تکیه گاه باشه واسشون ،
اینکه ببینم میتونم این حس رو بهشون القا کنم ، فوق العاده استعداد ِ بالایی داره واسه خوشحال کردنم....
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می تواند
کیفِ کوچکت باشد
باز شده در جویِ آب
یا وقتی که
گرفته بودی پیشانی ات را
لبخند می زدی...
آخرینش می تواند
اولین بوسه ی مان باشد
در آسانسور دانشگاه
یا همین تخمه شکستنِ یواشکی
تویِ سینما.
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می تواند دست هایت باشد
رویِ صورتِ من
تا خدا و ابلیس
اشک هایم را نبینند!
یا روزی که
در میدانِ ولی عصر
زمزمه کردی در گوشم:
قرار نیست هیچ کس بیاید...
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می تواند
سرفه نکردنت باشد رویِ سیگارهایِ من
می تواند
ناشیانه آشپزی کردنت باشد
ناشیانه عشق بازی کردنت
به هزار دلیل دوستت دارم
آخرینش می تواند
لنگه کفشِ خونی ات باشد
رویِ پیاده رو
وقتی تن ات را
رویِ دست می بردند.
می تواند حسرتِ گیسوانت باشد
برایِ بوسیدنِ آفتاب
وقتی با روسری خاکت کردند!
"حامد ابراهیم پور"
سخت است که هربار ؛
طاقت نیاورم که تمامش کنم.
قسم بخورم.
و بدانم که غیر ممکن ،
همین احساس بی ثبات پا بر جایی ست.
که مثل هاله ای از مه وخاکستر،
تمام روز،
در اطرافمان پرسه می زند.
و هردو، می بینمش.
و هر دو به روی خودمان نمی آوریم.
فقط در انکار این یقین لعنتی؛
با هم تفاوت داریم.
من بغض می کنم؛
تو می گویی یک شعر دیگر بخوان.
و واژه ها تار می شود؛
مبهم می شود.
می لرزد.....
وهیچ کدام از ما دست از انکار بر نمی داریم.
آرام بگیر.
روزهای زیادی نمانده.
تو می روی در گوشه ای دیگر از این بی نهایت،
خلوت می کنی.
و من برایت،
زنی می شوم که در خاطراتت،
با بغض ، شعر می خواند.
و باز با هزار فرسنگ فاصله هم؛
به روی خودت نمی آوری،
که صدایش می لرزد.
تقصیر تو نیست.
تو هیچ وقت واژه های گیج و مبهم و لرزان،
واژه های پشت پرده اندوه را؛
احساس نکرده ای.
حالا هی تو بگو شعر بخوان.
خود را به بی خیالی بزن.
گیرم که تمام شعرهای جهان را
با صدای لرزان من شنیدی.
غروب های خالی بعد از این را،
بی من،
بی شعر هایی که می لرزند.
چه می کنی؟
___________________
نیلوفر لاری پور
"اگه نمیتونی عاشق باشی ،
امان از وقتی که موود ِ یه چیزی رو داشته باشی و به هر دری بزنی اما همش بسته باشه ، هیییییییییییی نَشه :|
کاشکی میشد بعضی وقتا ،
واسه یکی دو ساعت بعضی آدم ها رو از گذشتت بکشی بیرون ،
یه سری حرفا رو بزنی و بعد دوباره بسپریشون به همون گذشته ها.
____________________________________________________________
ما اشتباه میکنیم به وقتش حرفمون رو نمیزنیم. هرچقدر هم که صبور و شکیبا باشی ، وقتی آستانه ی صبرت لبریز شد دیگه حتی خودتم خودتو نمیشناسی...