-
[ بدون عنوان ]
14 آذر 1393 19:47
دو سه روزه من از تو بی خبرم دو سه روزه چشامو تر کردی... کجای سرفه ی سازت ترانه بنویسم؟ بگو چقدر گریه کنم تا دوباره برگردی؟؟؟؟؟ :((((((
-
[ بدون عنوان ]
15 اردیبهشت 1393 09:42
مثلا ما الان کلاس داریم. بعد من تو خونه نشستم فیسبوکمو آپدیت میکنم ، همکلاسیم سرکلاس نشسته و پستمو لایک میکنه رسما عاشق سیستممون شدم... طفلک آرمان های امام
-
[ بدون عنوان ]
12 اردیبهشت 1393 12:09
از وقتی که انتظارم برای عدالت و صداقت و مهربانی و خوبی و قدرشناسی رو از جانب دیگران از دست دادم ، احساس بهتری میکنم..." امان از وقتی که انتظارت از آدم ها زیاد باشه. به طرز اجتناب ناپذیری "عصبانیت" و "دلخوری" میشه دو تا از اصلی ترین احساساتت توی ارتباطات روزمره...
-
[ بدون عنوان ]
8 اردیبهشت 1393 22:57
امشب از اون شب ها بود که باز اون غم کهنه از گوشه ی کور دلم سر باز کرد و زخم زد و چرکین شد و دل سوزاند و اشک براورد... دست آن کودک که ول شد در شلوغی خیابان ها طعم آن دستم .. :(
-
[ بدون عنوان ]
29 فروردین 1393 16:01
یک انسانی بود ، قبل تر ها ، اسمش محمد رضا بود. صدایش میکردم استاد ، اما اصرار داشت همان محمد رضا بماند. روانشناس بود اما نه از آن روانشناس های فلسفی که با هزار استدلال و برهان پیچیده گیجت میکنند ؛ تجربی خوانده بود و در متن زندگی ات وارد می شد و به زبان خودت حرف می زد؛ گاهی که دلم میگرفت ، تلفن میکردم مطبش، خارج از وقت...
-
[ بدون عنوان ]
23 فروردین 1393 13:10
اصلا دارم ب این نتیجه میرسم که دوستی صمیمی داشتن با کسی و زیادی بها دادن و انتظار رفتار متقابل داشتن اشتباهه. ی ذره شعور داشتن خیلی سخت شده انگار واسه آدما... خونوادت و پارتنرت رو نزدیک نگه دار، بقیه بمونن در حد یه دوست آشنای معمولی کافیه :|
-
[ بدون عنوان ]
11 دی 1392 20:24
همیشه لحظه ی آخر ، لحن حرف آخر ، طرز نگاه آخر خیلی خوب تو ذهنم می مونه.... حتی اگه بهترین بوده باشی توی اون ارتباط ، یهو بد بذاری بری تاثیر همه ی خوب بودنت محو میشه پیش چشمم. عزیزم ، "خداحافظی" ، آداب داره!
-
[ بدون عنوان ]
11 آذر 1392 18:56
اینکه دیروز اولین نفر به من زنگ زدی ، خیلی واسم اهمیت داشت! این یعنی اینکه تونستم این حس رو بهت القا کنم که تو شرایط سخت زندگیت ، روزایی که حالت خوب نیست ، دلت گرفته ، غم ِ چیزی رو داری ، یکی از آدم هایی که میتونی بهشون تکیه کنی ، دخترته! این یعنی تونستم اونقدر قوی باشم در نظرت ، یعنی قدرت ِ تسکین دادن رو دیدی در من!...
-
[ بدون عنوان ]
11 آذر 1392 18:56
از شنیدن خبر زلزله در بوشهر بسیار متاسف شدم .. نمیشه غصه مارو یه لحظه تنها بذاره ...
-
[ بدون عنوان ]
11 آذر 1392 18:55
وقتی میای صدای پات ، از همه جاده ها میاد... انگار نه از یه شهر ِ دور ، که از همه دنیا میاد.. تا وقتی که در وا میشه ، لحظه ی دیدن میرسه.. هرچی که جاده ست رو زمین ، به سینه ی من میرسه.. ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم اگه تو رو داشته باشم! به هرچی میخوام میرسم..
-
[ بدون عنوان ]
6 آذر 1392 12:54
به هزار دلیل دوستت دارم آخرینش می تواند کیفِ کوچکت باشد باز شده در جویِ آب یا وقتی که گرفته بودی پیشانی ات را لبخند می زدی... آخرینش می تواند اولین بوسه ی مان باشد در آسانسور دانشگاه یا همین تخمه شکستنِ یواشکی تویِ سینما. به هزار دلیل دوستت دارم آخرینش می تواند دست هایت باشد رویِ صورتِ من تا خدا و ابلیس اشک هایم را...
-
[ بدون عنوان ]
6 آذر 1392 11:06
سخت است که هربار ؛ طاقت نیاورم که تمامش کنم. قسم بخورم. و بدانم که غیر ممکن ، همین احساس بی ثبات پا بر جایی ست. که مثل هاله ای از مه وخاکستر، تمام روز، در اطرافمان پرسه می زند. و هردو، می بینمش. و هر دو به روی خودمان نمی آوریم. فقط در انکار این یقین لعنتی؛ با هم تفاوت داریم. من بغض می کنم؛ تو می گویی یک شعر دیگر...
-
[ بدون عنوان ]
4 آذر 1392 19:50
بعضی آدما ، "چشماشون" ستاره داره...
-
[ بدون عنوان ]
3 آذر 1392 21:48
"اگه نمیتونی عاشق باشی ، حداقل شعور معشوقه بودن رو داشته باش...!" ______________________________ _____________ بعضی ها هستن وقتی یه احساس ِ خوب نسبت بهشون ابراز میشه ، اگه این حس خوب رو متقابلا نداشته باشن ، به سرعت نور شروع میکنن به معذرت میخوام .... مزمن! دیگه اصلا شروع میکنه به بی توجهی و حتی بی احترامی...
-
[ بدون عنوان ]
3 آذر 1392 21:47
دیـــر آرزو کردم تو رو .. دستای تـو تنها نبود دنیا زیادی خوب شد!!!! ... تردید ِ من بیجا نبود! پــرواز میکردم ولی راه ِ رسیدن بسته بود خوردم به سقف آسمون ! دنیا به شب پیوسته بود.. اونکه تو رو داره عجب خوشبخت و رویایی شده ! حتما قشنگه! عاش قه ! با تو تماشایی شده ! اما چرا حتی یه بار همرقص و همراهت نبود !؟ موهای رو شقیقه...
-
[ بدون عنوان ]
3 آذر 1392 21:44
-
[ بدون عنوان ]
3 آذر 1392 21:43
مشکل اینجاست که گاهی اوقات آدما نمیدونن چقدر حساسی ، با یه تلنگر ِ کوچیک چطور درهم میشکنی....
-
[ بدون عنوان ]
3 آذر 1392 21:41
برایم گوش ماهی بیاور؛ گوشم از حرف آدمیان پر است؛ یک پیاله صدای دریا؛ کافی است ...
-
[ بدون عنوان ]
3 آذر 1392 21:37
امان از وقتی که موود ِ یه چیزی رو داشته باشی و به هر دری بزنی اما همش بسته باشه ، هیییییییییییی نَشه :| یعنی بعضی وقتا کافیه آدم بخواد یه جایی بره. یا یه کاری بکنه. در شرایط ِ دیگه اگه مسخره ترین و شدنی ترین کار ممکن هم باشه ، اون روز چنان همه وقت ندارن و همه برنامه ها بهم میریزه و همه چیز دست به دست هم میدن که نتونی...
-
[ بدون عنوان ]
3 آذر 1392 21:37
کاشکی میشد بعضی وقتا ، واسه یکی دو ساعت بعضی آدم ها رو از گذشتت بکشی بیرون ، یه سری حرفا رو بزنی و بعد دوباره بسپریشون به همون گذشته ها. ____________________________________________________________ ما اشتباه میکنیم به وقتش حرفمون رو نمیزنیم. هرچقدر هم که صبور و شکیبا باشی ، وقتی آستانه ی صبرت لبریز شد دیگه حتی خودتم...
-
[ بدون عنوان ]
11 آبان 1392 20:33
زن نگاهش آرام و قرار ندارد. توان ماندن و ایستادن ندارد. """"""/زیرا زندگی را بیش از آنکه هست در می یابد./"""""" _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ دو سه روزه یه حال ِ خاصی دارم ، اونقدر "دقت" میکنم به تک تک "جزئیات" ، حرف ها / نگاه ها / صداها ،...
-
[ بدون عنوان ]
11 آبان 1392 20:31
یعنی عااااشق این خونواده ام من. یکی تلفن دستشه ، یکی داره کتاب میخونه ، یکی لپ تاپ جلوشه ، بعد یکی همینطوری ضرب میگیره رو اپن ، بقیه هرجای خونه و مشغول هرکاری که هستن همون سر ِ جاشون هماهنگ میشن با ریتم :D _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ گاهی اوقات خیلی حس ِ خوبی بهم دست میده بخاطر ِ حضور ِ تک تکشون :)...
-
[ بدون عنوان ]
11 آبان 1392 20:28
بوی بااااااارووووووون میاد.... خدا ینی میشه بباره امروز؟ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ تنها که میشم زود بیا :(
-
[ بدون عنوان ]
11 آبان 1392 20:27
و بعد از تو ... زمین سرد و زمان سرد و نگاه ِ گاه گاهت سرد ، همین سرمای ِ احساس ِ تو دنیامو زمستون کرد...
-
[ بدون عنوان ]
11 آبان 1392 20:27
خیلی حرف ها باید تو دل خود آدم باقی بمونن. چون بیانشون ممکنه مسئله رو به طرز اغراق آمیزی حقیر جلوه بده...
-
[ بدون عنوان ]
11 آبان 1392 20:26
یغما میگفت ، حالم این روزا حال خوبی نیست، مثل حال عقاب بیپرواز... راس میگه! خیلی خوب گفت یعنی. حس ِ اون عقابی رو دارم که گذاشتنش تو یه محیط ِ وسیع و بهش گفتن پرواز ِ بقیه رو هرچقدر که دوست داشتی تماشا کن ، اما حالا حالاها خودت حق پریدن نداری... بمون ، بشین ، ببین ، صداتم درنیاد!!
-
[ بدون عنوان ]
11 آبان 1392 20:23
امروز و امشب از اون روزا و شبایی بود که عمیقا احساس کردم دلگیرم. نه از چیز ِ خاصی و نه از آدم ِ خاصی ، فقط احساس میکنم یه چیزی یه جایی یه وقتی توی گذشته اتفاق افتاده که در ناخودآگاه ِمن همچنان به قوت خودش باقیه و هرازگاهی موج منفی میفرسته به خودآگاهم ، اونقدرا وضعیت حادی نیستا ، فقط باعث میشه همه ی استعداد ِ زندگی...
-
[ بدون عنوان ]
11 آبان 1392 20:23
با وجود اینکه دیوانه وار عاشق ِ پاییزم ، اعتراف میکنم که این احساس ِ لرز ِ همیشگی دیگه داره کلافه م میکنه :| امضا: یک عدد من که پتو پیچ شده دستاشو به نوبت دور ِ ماگ ِ بزرگ ِ چای حلقه میکنه و بلعیدن ِ یه خورشیدِ داغ ، شده بزرگترین رویاش ..
-
[ بدون عنوان ]
11 آبان 1392 20:22
حالا که آمده ای کنارم بنشین بخند دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست حالا که آمده ای به همان زنبوری می اندیشم ، که نیشت زد و تو خندیدی چه درد قشنگی دارد این مهربانی ... حالا که آمده ای پیشاپیش همه ی باران ها به دیدارت می آیم خودت به من آموخته ای برای دیدن دریا دلی و دیگر هیچ . حالا که آمده ای بر می گردم و کسی در چشمانم می...
-
[ بدون عنوان ]
11 آبان 1392 20:11
الان یه لحظه رفتم بیرون از اتاقم ، یه چرخی تو خونه زدم... بابام خوابش برده بود توی اتاق... وقتی دیدمش که همونطوری بدون پتو خوابیده ، وقتی صورتشو دیدم که تو خواب اخم کرده بود ، دلم تپید براش... بی اختیار چند دقیقه همونجوری سر جام ایستاده بودم و نگاش میکردم! خشک شده بودم سر جام انگار!! من عادت ندارم خیره بشم به آدما......