یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

جادو کرد وقتی خوندمش...

مرا پناه بده ، ای تمام هستی من

مرا پناه بده

نهال نو رس اندام بی پناهم را

به باغ پرگل آغوش خویش راه بده

من از کشاکش امواج باد فتنه گری

من از کرانه دریای عشق و بی خبری

به تو که در نگهت نوبهار خنده زند

به تو که در دل خود شوق ها نهان داری

پناه آوردم

مرا به خود بپذیر

به دست های نوازشگر سخن هایت

ز بند خاطره های عبث رهایم کن

به جاده های دل پاکت آشنایم کن

بگیر دست مرا

به هرکجا که دلت خواست با تو می آیم

به مرز بی خویشی

به اوج دلهره انگیز صخره های غرور

به باغ پرهیجان شکوفه های خیال

به میهمانی پروانه های رنگین بال

به شهر دلکش مهر و به آسمان صفا

به هر کجا که بخواهی ، به هر کجا که روی

مرا پناه بده!

مرا به خود بپذیر ..

کی بیشتر بی فرهنگه؟!

خسته و در به در بعد از یه خرید طولانی با دوستم رفتیم کافی شاپ خوردیم! و بعدش سوار تاکسی شدم.. یه خانومه با دخترش که حدودا 8 ساله به نظر میومد همزمان با من سوار شد ، مسیرش زیاد به مسیر تاکسی نمیخورد اما گفت برو آقا هرچی بشه کرایه ش حساب میکنم... مسیری که میخواست بره هم خیلی بد ترافیک بود و من یه لحظه دلم به حال راننده تاکسی بیچاره سوخت. گفت خانوم دربستی حساب میشه ها ، گفت باشه... با وجود اینکه عقب فقط من و خانومه بودیم ، دخترش رو نشوند روی پاش.

وسط راه بودیم که یه مقدار پول داد به راننده ، راننده هه گفت خانوم گفتم دربستی ، این مقداری که شما دادی نصف قیمتی که باید حساب کنی هم نیستا! شما حتی تمام مسیر رو هم که بخوای کورس کورس و عادی حساب کنی ، چون دو نفرین باید دو برابر این بدی؛ خانومه با حالت داد جواب داد میبینی که ، بچمو نشوندم روی پام ، بعدشم کرایه معمولی تا مقصد من همین قدریه که دادم ، من پول مفت به کسی نمیدم! راننده هم عصبی شد ، گفت خانوم این چه طرز صحبت کردنه ، شما خودت سوار که شدی گفتی هرچی بشه حساب میکنی ، قبول کردی دربستی باشه ، اونوقت حالا... خانومه پرید وسط حرفش! تو که کمپانی ادبی ببخش و .... خلاصه دوجین فحش هم دنبالش ردیف کرد!!!

راننده تاکسی هم زد روی ترمز و خانوم در حالی که همچنان دهنش باز بود پیاده شد...

من فقط پیش خودم فکر میکردم یه خانوم تا چه حد میتونه بی فرهنگ باشه؟ چقدر بی شخصیتی؟ چقدر میتونه شان خانوم بودن خودش رو زیر پا بذاره ؟ افکاری از این قبیل....

خونه که رسیدم بی اختیار ذهنم کشیده شد سمت این جریان، یه لحظه یه لبخند تلخ نشست رو لبم. از اینکه من یکی هم تو این موضوع بی فرهنگی کردم...

که چی؟ یه درگیری دیدم و شروع کردم تو ذهنم انواع و اقسام عناوین و القاب رو به خانومه نسبت دادن! من که مثلا ادعای شخثیط! دارم ، من که مثلا با فرهنگ میدونم خودمو ، رفتارم اصلا درست و مورد تایید نبود...

بیشتر که فکر کردم اتفاقات مشابه زیادی یادم اومد. در نهایت به این قضیه پی بردم که بنده با این همه ادعا فقط منتظرم یه رفتار نامناسب از کسی سر بزنه (انواع و اقسام رفتارهای نامناسب اجتماعی و اخلاقی) و شروع کنم تو ذهنم بهش لقب دادن. اه اه بی فرهنگ! اه بی ادب! بی شخصیت! این چه کاریه! فلان ، بیسار...

شاید خیلی از ماها وقتی با یه رفتار ناهنجار مواجه میشیم ناخواسته این افکار تو ذهنمون بیاد ؛ درسته کار اون آدم درست نبوده ، اما برچسب زنی ما هم قبحش کمتر از رفتار نامناسب اون نیست....

یه قانونی واسه خودم دارم من ، وقتایی که از خودم خجالت میکشم سعی میکنم جبران کنم... اگه نشه اعتراف میکنم! جبران موارد قبلی که ممکن نیست ، نمیتونم برم تک تک اون آدما رو پیدا کنم و معذرت خواهی کنم....

بنابراین بنده به عنوان یک عدد بلوط اعتراف میکنم که تا امروز به شغل شریف برچسب زنی ذهنی مشغول بودم و شدیدا جا خوردم و خجالت کشیدم از نتیجه ای که امشب بهش رسیدم...

سعی میکنم اصلاح کنم این رفتارو از این لحظه به بعد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاله جان اسمس داده بود قبولیت مبارک عزیزم ، انشاالله موفق باشی. منم که گییییییییییییییییییییییج... جواب "قربونت برم ، مرسی از لطفت" که واسه خاله بود رو فرستاده بودم واسه دایی بزرگه م که روز قبلش تبریک گفته بود اما متوجه این سوتی نشده بودم! چند ساعت بعدش دایی اسمس داد میری؟ منم که بی خبر از همه جا! فکر کردم یونی رو میگه... گفتم آره خب ، مگه میشه نرم؟ شبش خاله اینا اومدن خونمون و گفت اسمسم رسید؟ گفتم آره جواب دادم که! گفت ندادی!! رفتم چک کردم و فهمیدم چی شده...

با داییم حساب قربونت برم و اینا که نداریم ، اما این به کنار! بدجنس منظورش از میری ، قربون من بوده!! منم که آی کیو در حد ماهی قرمز یعنی.....

فاصله

یه چیزی که همیشه واسه من عجیب بوده برخورد مختلف آدما تو اماکن زیارتیه. بدیهیه که دنیای آدما خیلی با همدیگه متفاوته ، مشخصه که حال و هوای آدما مثل هم نیست اما من یکی با وجود قبول داشتن این موضوع اینجور جاها تمام وجودمو بهت در بر میگیره. یعنی فاصله تا اییییییین حد..؟!؟!!!

من چند روز پیش مشهد بودم. اصلا حس و حال سفر مثلا معنوی بهم دست نداد که نداد... شبا میرفتیم حرم واسه نماز ، یعنی من اگه مسجد سر کوچمون هم میرفتم حس و حالم فرقی نمیکرد با حالم موقع نماز تو حرم امام رضا... شب آخر مادرجون ازم پرسید چی خواستی از امام رضا؟ یه لحظه جا خوردم.. من اونقدر تو فاز زیارت نبودم که اصلا نه درد و دل کرده بودم ، نه چیزی خواسته بودم ، هیچی... فقط شبا میرفتم نماز میخوندم تو حرم و بر میگشتم.

اونوقت همونجا خانومی رو دیدم که رو به گنبد نشسته بودم ، دستاشو به حالت دعا گرفته بود بالا و گریه میکرد.. من که کنارش نشسته بودم لرزش تمام وجودش رو حس میکردم. میفهمیدم اگه گریه میکنه ، اگه امام رضا رو صدا میزنه ، اگه قربون صدقه ش میره و اگه از مشکلاتش میگه ، واقعا از ته ته دلشه... زمان و مکان رو فراموش کرده بود و فقط قدم قدم میرفت به سمت سبک شدن...

به اصل قضیه که خوب نگاه کنی فاصله ی من و این خانوم رو متوجه میشی.نزدیکش بودم اما تا کجا دور از اون. اون فقط اسم امام رضا دلشو میلرزوند و من هیچ.

نمیدونم تنها از باور ها و اعتقادات آدم ناشی میشه حس گرفتن توی اینجور مکان ها ، یا چیزای دیگه هم درش دخیله ؛ اما میدونم بهت اون لحظه تا آخر عمرم فراموشم نمیشه...


+ گاهی آدم چیزایی میبینه که دلش میخواد همه چیزو جر وا جر کنه. به شال سفید یه دختر تو حرم گیر میدن ، حتی اگه تمام موهاش داخل باشه و طبیعتا چادر هم داشته باشه. اما به آقایون محترم اجازه ی ورود به حرم با هر نوع مدل مو و پوششی رو به راحتی میدن..

category

اشکو که تو چشمام دید چشماشو بست. فقط بغض کرد و بغلم کرد. صدای به لرز نشسته اش رو میشنیدم که میگفت گریه نکن ، تو چشمای مادرمو داری بلوط... گریه ی تو به اندازه ی کافی پیرم میکنه! دیگه نذار یاد اشک مادرم بیشتر از این حالمو بد کنه.... میون بغض و گریه خندیدم. خندیدم که بیشتر از این پشتش خم نشه. آروم و با دستای چروکیده اش اشکامو پاک کرد و گفت غم دلتو چیکار میکنی دخترم؟ اونو هم واسه دلخوشی من پاک میکنی...؟

- من کاسه ی صبرم!

این کاسه لبریزه...

فقط برام دعا کن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ما آدما رسم عجیبی داریم. بعضی وقتا یه چیزایی که واقعا ساده و بی اهمیتن رو سخت میگیریم؛ اونوقت از کنار چیزایی که واقعا سخت و مهمن و نیاز به وقت و تلاش زیادی دارن ساده و سرسری عبور میکنیم....

خوب یادمه روزی که اومد روبروم نشست رو! بهش گفتم این شال خیلی بهت میادا! اخماش رفت تو هم و گفت وای به نظر خودم که افتضاحه!! پدر درمیاره تا میاد روی سر صاف وایسه ، هرچی میخواستم فلان مدل گره بزنمش نشد ، باور کن 1 ساعت قبل اینکه بیام اینجا دستم بهش بند بود ، نشد که نشد... آخرم موهامو بهم ریخت... اصلا دیگه حوصله برام نذاشت که... حال خوبمو خراب کرد!!

با چشمای گرد شده نگاش کردم ، دیدم درست و حسابی انگار داره از یه مشکل لاینحل و زندگی خراب کن حرف میزنه! سکوت کردم ، چند لحظه که گذشت دیدم همچنان اخماش توو همه! نگاهم به جعبه شکلاتی افتاد که واسم آورده بود ، گفتم سخت نگیر خانومی... نگفتی این ناپرهیزی امروزت بخاطر چیه؟! و اشاره کردم به جعبه!

آروم گفت دارم ازدواج میکنم...

با شوک و ذوق ازش پرسیدم خووووووب ، کیه؟؟ کی باهاش آشنا شدی؟؟؟؟

حرفاش که تموم شد من فقط غرق بهت بودم... خانومی واسه کج وایسادن شالت 1 ساعت وقت صرف میکنی اونوقت با کسی که 1 ماهه میشناسیش ، نصف بیشتر اخلاقاشو نمیدونی ، فقط میدونی چه شکلیه و وضع مالیش چقدره و خونوادش کی ان راحت ازدواج میکنی....؟؟؟؟؟؟

نگفتم بهش! یعنی فرصت نداد...

امیدوارم خوشبخت بشه ، اما کافیه یه نگاه بندازیم به دور و برمون! فکر میکنم غیر قابل انکاره که از هر 10 تا ازدواج 6 تاش ناموفقه! دلیلش امثال دوست منن...

کاش ما آدما میتونستیم میزان اهمیت هرچیزی توی زندگی رو درک کنیم و بر همون اساس واسش وقت بذاریم. انرژی بذاریم. تلاش کنیم! اونوقت شاید رشد بذر خیلی از ازدواج هایی که به بن بست میرسن در نطفه خفه میشد. نمیگم همه اش. اما من فکر میکنم دلیل شکست 80 درصد از ازدواج ها عدم شناخت کافی قبل از ازدواجه...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دقت کن که با یه خانوم چطوری خدافظی میکنی.

خانوما همیشه لحظه ی آخر ، حرف آخر ، نگاه آخر تو ذهنشون می مونه....

این خدافظی منظورم واسه همیشه نیست. ممکنه فردا قرار باشه باز ببینیش. اما شک نکن ادبیاتی که واسه خدافظی کردنت انتخاب میکنی ، لحنت ، طرز نگاهت ، همه ی اینا بیش از اون چیزی که فکرشو کنی تاثیر میذاره...

فانتزی

دیروز قرار بود 7 صبح جایی باشم.. منم که تابستونی برنامم دیدن داره! تا 4 بیدار و از اونطرف تا 11 خواب! واسه اینکه شب زود خوابم ببره رفتم پیش مامانم خوابیدم.. چون مامان جان به کوچکترین تکون تخت حساسه و حتما باید صاف و بی حرکت بخوابی که خوابش بهم نریزه! تو همچین حالتی از زور بی خوابی نباشه از سر حوصله سر رفتگی خوابت میبره..

حالا برعکس ، اون شب مامان تا 3 قصد خواب نکرد! اما من خوابم برده بود دیگه. حدودا 3 و نیم بود که پاشدم برم آب بخورم ، دیدم مامان رفته تو اتاق کناری خوابیده اصن!! وقتی برگشتم چراغ اتاقو روشن نکردم ، فقط رفتم سمت تخت و زانومو گذاشتم لب تخت که حس کردم به طرز غیر عادی نرمه!! و همزمان صدای جیغ مامان..!!!! نگو تو فاصله آب خوردن من اومده بود تو همون اتاقی که من بودم.. تازه وقتی فهمیدم چی به چیه بازم قدرت عکس العمل نداشتم ، فقط دستمو هم گذاشتم رو شونش و دیگه غش بودم از خنده...(شدیدا فقدان آیکون قهقهه یاهو احساس میشه..) اونم یه ریز با جملات قشنگش مستفیضم میکرد... خندشم گرفته بود ، می خندید و دری وری میگفت بهم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میگفت کاش فرق غرورو با هزار تا احساس گند دیگه میفهمیدی!

الان خوب میفهمم. آدم با مثلا هزار تا احساس گند دیگه غرورشو توجیه میکنه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همیشه یکی از فانتزیام این بوده که دو تا بالش پر از پر دستمون باشه ، بخندیم و تو سر و کله ی همدیگه بزنیم.. بالش ها پاره بشن و اتاق پر بشه از پرهای معلق تو فضا... حتی سر و صورت جفتمون پر از پر سفید بشه...  یهو نفهمم کجا غیب شده و آروم دنبالش بگردم ، و ناگهان پخخخخخخخخخخ و صدای جیغ من و کرکر خنده ی اون و مشت و لگدی که حواله ش میکنم..

قربانی

چند روز پیش توی جمعی بودم که از یه نفر سوال شد اگه 1بار دیگه قرار بود به دنیا بیای و بهت حق انتخاب میدادن که دختر بشی یا پسر ، بازم دوست داشتی دختر بشی..؟

اون لحظه فقط یه لبخند تلخ نشست کنج لبش. گفت اگه قرار بود بازم ایران بدنیا بیام ، شک نکن که دوست داشتم پسر باشم... اما جای دیگه ، با کله میپریدم تو راه دختر بودن.

توی ایران ما فقط کافیه دختر باشی و مخصوصا تو یه خانواده ی مذهبی... و مخصوصا مخصوصا خانواده ای که چشمشون به دهن مردمه.. اونوقته که گاه و بیگاه منع میشی از تمام آزادی که به عنوان یک انسان حق توست و میتونی داشته باشیش.. اونوقته که تمام مدت باید نگاهت به دهن پدرت باشه.گوشت به صحبت عمه جانت باشه. چمیدونم همسایه بغلیتون! بقال سر کوچه! فلان آقا و خانوم تو محیط کار مادر! باجناق شوهر عمه ی ناتنی دوست دختر خاله ت... تمام مدت فقط باید ببینی مذاق مردم چیه. خوشامد دیگران چی میتونه باشه!

چرا؟ تو دختری! باید آینده داشته باشی ، باید دیگران تو رو بپسندن ، مردم عقلشون به چشمشونه ، باید ظاهرتو خوب بسازی...! و خب مسلما تو خیلی خامی و هیچی تجربه نداری و صلاح دیدت رو توی این مسائل پدرت بهتر تشخیص میده و فقط باید گوش کنی ببینی چی میگن بهت. چیکار کنی که بهتر به چشم دیگران بیای!!

کافیه دختر باشی و تو خانواده ای که شدیدا تو فاز اینن که چه مدل خواستگاری واسه تو ممکنه بیاد و مذاق مردم چیه.. اونوقت جایی بخوای بری نمیشه! زشته... دختر باید سنگین رنگین باشه... کاری بخوای بکنی گناهه! ظاهرتو بخوای مدلی که خودت میپسندی بسازی عیبه! مردم میگن این دختر خوبی نیست...

کافیه دختر باشی و تو خانواده ای که سطح دیدشون محیط تنگ و محدود اطرافشونه... جامعه از نظرشون همون محدوده ای باشه که دارن توش زندگی میکنن... همون آدمای سطحی نگر که افکارشون تو صد سال پیش جا مونده... اونوقته که بهت میگن چطوری زندگی کن. چطوری باش. چطوری نباش! و تو این وسط فقط یه عروسک خیمه شب بازی میشی که یک درصدم از شرایطتت رضایت نداری اما چاره ای هم جز اطاعت نداری!!

کافیه دختر باشی و یه ذره چارچوبایی که واسه خودت داری با چارچوب خانواده ت نخونه! کافیه یه ذره بخوای سرکشی کنی و زیر بار زور کسی نری ، نگاه به منطق خودت کنی و خودتو بسازی نه چشم و دهن دیگران.. اونوقته که زندگیت اونقدر تلخ میشه که به غلط کردن می افتی. حرفایی از همین خانواده میشنوی که مثل داغ زده میشن به قلبت.. حرفایی که خودت تو ذهن خود لایق دخترای خراب میدونیشون.. اونوقته که هیچکس درک نمیکنه که ممکنه توام منطق خاص خودتو داشته باشی! فقط میذارن به حساب جو زدگیت...

من خودم از زبون دختری شنیدم این حرفو که مامان بابام حرف داماد که میشه ، تو ذهنشون یه پسری میاد با معیارای مورد پسند خودشون! بخاطر همینم میخوان ظاهر منو طوری بسازن که به مذاق خانواده ی چنین پسری خوش بیاد.. اما من فقط از این نوع زندگی بیزارم! خسته شدم از بس از ترس آینده لحظه لحظه ی زندگیم نتونستم چیزی باشم که واقعا دوست دارم!

من روی حرفم با این مدل خانواده هاست... آقایون محترم! خانومای عزیز! فقط یک لحظه به این فکر کنین که این دختر خودش یه انسانه! توانایی فکر کردن و تصمیم گرفتن داره ، حق انتخاب کردن راه خودش رو داره! درسته شما تجربه تون خیلی بیشتر از اونه ، اما ای کاش فرق راهنمایی کردن و در نهایت گذاشتن قدرت انتخاب به عهده ی خود فرد رو با تحمیل سایه ی همه ی تجربه هاتون رو سر دخترتون رو میفهمیدین... کاش میفهمیدین بین اینکه " این حرفا خیلی منطقیه پس چون به نفع خودته باید قبولشون کنی و غلط میکنی مخالفتی داشته باشی" با اینکه "چون این حرفا منطقیه به نفعته که قبول کنی اما بازم قدرت انتخاب با خودت و در نهایت تصمیمت هرچی باشه ما بهش احترام میذاریم چون این زندگی توئه" خیلی خیلی فاصله وجود داره...

ای کاش یاد بگیریم زندگی رو به کام یک انسان فقط به صرف دختر بودنش تلخ نکنیم. بعضی از ما مردم بد رسمی داریم. کاش یادمون بیاد که هرکسی فقط یک بار فرصت زندگی کردن داره. ای کاش با هجوم انواع و اقسام مصلحت های دست و پاگیر فرصت یه زندگی دلخواه رو از کسی نگیریم.

تو جامعه ی امروز ما تعداد چنین خانواده هایی خیلی کمتر شده اما مسلما هنوزم خیلی زیادن مخصوصا تو سهر های کوچیک... امیدوارم نسل به نسل این مسائل کمرنگ تر بشه و در نهایت برسه به یه خاطره ی دور و صد البته تلخ...

من فقط نگران دخترانی هستم که دیروز و امروز و فردا و فرداها قربانی این طرز فکر خانواده شدن و میشن و خواهند شد...


 

+لطفا حرفای این پستم رو به حساب شرایط زندگی خودم نذارید ، هیچ تضمینی وجود نداره که وقتی من از چیزی صحبت میکنم حتما چیزی باشه که واسم خودم داره اتفاق می افته! برعکس من محدودیتی به اون صورت نداشتم. من فقط گوشه ای از جامعه که دردش اینه رو نگاه میکنم و حرف میزنم ..