یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

دلم رفت...

یعنی من عاشق اون امنیتی هستم که پشت مادرش احساس میکنه....چقدر معصومانه!عزیز دلم.. 

 

عکس از : سیما فرزاد

بنی آدم!

چند وقت پیش بنا به کسالتی که داشتم گذرم به بیمارستان افتاد ، یه پسر جوون حدودا 25ساله رو هم به علت سکته ی قلبی آورده بودن اونجا که خداروشکر خطر هم رفع شد ، 
اما عجیب لحظه های سختی بود وقتی تازه آورده بودنش.. صدای گریه ی مادر و خواهرش کل سالن رو پر کرده بود ، اونقدر غم فضا زیاد بود که من ناخودآگاه اشک صورتم رو پر کرد...دلم میخواست برم مادرشو بغل کنم

اما تو همون لحظه نگاهم افتاد به صندلی کنارم و خانومی که با بچش نشسته بود و بچه از ترس خودش رو جمع کرده بود! گفتم خانوم بچه رو ببر بیرون ، گناه داره میترسه! گفت مگه چی شده حالا!! شوهرش هم دستشو به حالت نه چندان جالبی تکون داد سمت اون مادر و دختری که گریه میکردن و گفت یکی اینا رو ساکت کنه بابا ، اصابمونو خورد کردن !
و من فقط گم شدم توی بغض و بهت...
چه نشسته ای استاد سخن که بنی آدمت نه اعضای یک پیکرند ،
که بی حس به درد و غم یکدیگراند..!   

- شاید دیگه هیچوقت نتونم ببینمت! 

- از من چی یادت می مونه؟ 

- اوج احساسی بلوط.... چشم هات تو رو رسوا می کنه!  

________________________________________________________

 

دلم یه کنسرت شلوغ میخواد که بتونم همراه با جمعیت جیغ بزنم! 

یه وقتایی دلم بدجوری خالی شدن می خواد.... 

* گاه نوشت یه عصر شنبه ی دلگیر ، وقتی روبروی پنجره ی رو به پارک خوابگاه ایستاده بودم و فروغی تو گوشم از شکستن قفس مرغ اسیر و دستای باد میگفت و اشک ، به پهنای صورتم می بارید... 

امان... 

امان..امان.. 

از روزهایی 

که دلت از خدا هم پره!