چند وقت پیش بنا به کسالتی که داشتم گذرم به بیمارستان افتاد ، یه پسر جوون حدودا 25ساله رو هم به علت سکته ی قلبی آورده بودن اونجا که خداروشکر خطر هم رفع شد ،
اما عجیب لحظه های سختی بود وقتی تازه آورده بودنش.. صدای گریه ی مادر و خواهرش کل سالن رو پر کرده بود ، اونقدر غم فضا زیاد بود که من ناخودآگاه اشک صورتم رو پر کرد...دلم میخواست برم مادرشو بغل کنم
اما تو همون لحظه نگاهم افتاد به صندلی کنارم و خانومی که با بچش نشسته بود و بچه از ترس خودش رو جمع کرده بود! گفتم خانوم بچه رو ببر بیرون ، گناه داره میترسه! گفت مگه چی شده حالا!! شوهرش هم دستشو به حالت نه چندان جالبی تکون داد سمت اون مادر و دختری که گریه میکردن و گفت یکی اینا رو ساکت کنه بابا ، اصابمونو خورد کردن !
و من فقط گم شدم توی بغض و بهت...
چه نشسته ای استاد سخن که بنی آدمت نه اعضای یک پیکرند ،
که بی حس به درد و غم یکدیگراند..!
واقعا همینطور شده ، دیگه فقط درد خودمونو می بینیم
راستی ممنون که بهم سر زدی
کلا خوشحال شدم
اینو ندیده بودم،چی شده بودی هستی؟خوبی الان؟پس الکی نبود دلمون یادتو کرده بود،امیدوارم خوب و سلامت باشی
راستی اون احوالپرسی ربطی به این نداشتا اینو الان دیدم
اوووووووووووو این واسه خیلی وقت پیشه...
ممنونم،امیدوارم شمام همیشه سلامت باشی:)
گذشته از همه اینها خیلی دوست دارم بدونم گم شدن توی بغض و بهت چطوریه . میشه توضیح بدی ؟ :D
یعنی همزمان هم بغض عجیبی گلوم رو گرفته بود ،
هم از دیدن برخورد اونها دچار بهت شدم! که چطور میشه دل یک انسان انقدر سنگ بشه....
این دو تا حس رو ببر تو دنیای ادبیات ،
میتونی گم بشی توی بغض و بهت :) اونم همزمان...یه دنیای پر از این دو تا حس!