یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

زن نگاهش آرام و قرار ندارد. توان ماندن و ایستادن ندارد. 

""""""/زیرا زندگی را بیش از آنکه هست در می یابد./""""""

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ 

دو سه روزه یه حال ِ خاصی دارم ، اونقدر "دقت" میکنم به تک تک "جزئیات" ، حرف ها / نگاه ها / صداها ، اونقدر "تاثیر" میگیرم از مسائلی که حتی برای یک لحظه فکر و نگاه ِ کسی رو به خودشون مشغول نمیکنن،

 که احساس میکنم لحظه لحظه ی این زندگی ، کف ِ دستای منه! داره لمس میشه ، حس میشه ، به سطح ِ یه "درک ِ عمیق" میرسه...


یه حالی دارم این روزا اصلا! نه آرومم نه آشوبم....

یعنی عااااشق این خونواده ام من.

یکی تلفن دستشه ، یکی داره کتاب میخونه ، یکی لپ تاپ جلوشه ،

بعد یکی همینطوری ضرب میگیره رو اپن ،

بقیه هرجای خونه و مشغول هرکاری که هستن همون سر ِ جاشون هماهنگ میشن با ریتم :D

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _

گاهی اوقات خیلی حس ِ خوبی بهم دست میده بخاطر ِ حضور ِ تک تکشون :) 

از اون حضور ها که نه هیچوقت عادی میشن ، نه تکراری... همیشه تازه ست بودنت بابا ، همیشه قشنگه حضورت مامان... با توام هستما علی! داداشه خبیث و جنس خرابه خودم :*

بوی بااااااارووووووون میاد....

خدا

ینی میشه بباره امروز؟

_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _


تنها که میشم زود بیا :(

و بعد از تو ...

زمین سرد و زمان سرد و نگاه ِ گاه گاهت سرد ،

همین سرمای ِ احساس ِ تو دنیامو زمستون کرد...

خیلی حرف ها باید تو دل خود آدم باقی بمونن.
چون بیانشون ممکنه مسئله رو به طرز اغراق آمیزی حقیر جلوه بده...

یغما میگفت ، حالم این روزا حال خوبی نیست،

مثل حال عقاب بی‌پرواز...

راس میگه! خیلی خوب گفت یعنی.
حس ِ اون عقابی رو دارم که گذاشتنش تو یه محیط ِ وسیع و بهش گفتن پرواز ِ بقیه رو هرچقدر که دوست داشتی تماشا کن ، 
اما حالا حالاها خودت حق پریدن نداری... بمون ، بشین ، ببین ، صداتم درنیاد!!

امروز و امشب از اون روزا و شبایی بود که عمیقا احساس کردم دلگیرم.

نه از چیز ِ خاصی و نه از آدم ِ خاصی ،

فقط احساس میکنم یه چیزی یه جایی یه وقتی توی گذشته اتفاق افتاده که در ناخودآگاه ِمن همچنان به قوت خودش باقیه و هرازگاهی موج منفی میفرسته به خودآگاهم ،

اونقدرا وضعیت حادی نیستا ،

فقط باعث میشه همه ی استعداد ِ زندگی واسه خوشحال بودن رو نادیده بگیرم و تمام روز یه اخم ِ بزرگ جا خوش کنه تو قاب ِ صورتم...تمام ِ روز فقط کسل باشم و تمام ِ شب کسل تر!

فردا منتظرت هستم لبخند...سخت گذشت امروز!

با وجود اینکه دیوانه وار عاشق ِ پاییزم ، 

اعتراف میکنم که این احساس ِ لرز ِ همیشگی دیگه داره کلافه م میکنه :|


امضا: یک عدد من که پتو پیچ شده دستاشو به نوبت دور ِ ماگ ِ بزرگ ِ چای حلقه میکنه و بلعیدن ِ یه خورشیدِ داغ ، شده بزرگترین رویاش ..

حالا که آمده ای
کنارم بنشین
بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست 

حالا که آمده ای 
به همان زنبوری می اندیشم ، که نیشت زد و تو خندیدی
چه درد قشنگی دارد این مهربانی ...

حالا که آمده ای 
پیشاپیش همه ی باران ها به دیدارت می آیم 
خودت به من آموخته ای 
برای دیدن دریا 
دلی و 
دیگر هیچ .

حالا که آمده ای
بر می گردم
و کسی در چشمانم می نشیند...

حالا که آمده ای
قبول کن
من هم روزی خواهم رفت
یادت باشد
مرا به درختی
باغی
یا چشمه ای بسپارید...

حالا که آمده ای
چراغ های چمخاله روشن شده است
واز دریا بوی عید می اید
ما هم از روی اتش می پریم...........

حالا که آمده‌ای
گریه نمی‌کنم
این باران
از آسمان دیگری است....

حالا که آمده‌ای
فقط به همین لحظه بیندیش
به این همه شادمانی که آمده‌اند و برای دیدنت به هم تَنِه می‌زنند...

حالا که آمده‌ای
هِی برنگرد و هی پشت سرت را نگاه نکن
گنجشک‌های آن شهر دوردست هم
برای خود فکری می‌کنند.....

حالا که آمده ای
چرا این قطار ایستاده است؟
چرا این قطار بر نمی گردد؟ :(

حالا که آمده ای
قبول کن
جاده ها به جایی نمی رسند
این بار از مسیر رودخانه می رویم...

حالا که آمده ای
لباسهایت را بپوش
عجله کن
دست آن گیاه و این گربه را بگیر
ما برای پیر شدن به دنیا نیامده ایم !!

حالا که آمده ای
دوباره به کودکی ات برگرد
دوباره پانزده سال ترا بزرگ خواهم کرد
و این بار نامت را در مدرسه نمی نویسم

حالا که آمده ای 
این همه کبوتر و این همه گنجشک 
چرا به لانه هایشان بر نمی گردند؟
تو که جایی نرفته بودی! :/

حالا که آمده ای
تازه می فهمم
احساس آن دهقان پیر و مزه ی دعای باران را !

حالا که آمده ای
برای شاعر شدن دیر نیست
تو همه را دوست داری
پلنگ و پرنده را
کبک و کرکس را
و چشمان زیبای همه ی جغد ها را
تو شاعر بزرگی می شوی...

حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها کبوتری ست
که دو آشیانه دارد :|
حالا که آمده ای
همین جا بنشین
و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است :)
"""محمدرضا عبدالملکیان"""
________________________________________________________________________

حالا که رفته ای :(
پرنده ای آمده است
در حوالی همین باغ روبرو

هیچ نمی خواهد،
فقط می گوید:
کو کو ...  :(

حـالا کـه رفـتـه ای :(
مـن مـانـده ام و
آدم هـایـی کـه عـطـر تــو را مـی زنـنـد :( ...

الان یه لحظه رفتم بیرون از اتاقم ، یه چرخی تو خونه زدم... بابام خوابش برده بود توی اتاق...
وقتی دیدمش که همونطوری بدون پتو خوابیده ، وقتی صورتشو دیدم که تو خواب اخم کرده بود ،
دلم تپید براش...
بی اختیار چند دقیقه همونجوری سر جام ایستاده بودم و نگاش میکردم! خشک شده بودم سر جام انگار!!
من عادت ندارم خیره بشم به آدما... عادتمه کم نگاه کنم به چهره ی دیگران ، اولین دفعه ای بود که انقدر مات ِ کسی میشدم ، یه جور انرژی عجیب میگرفتم از دیدن چهره ی غرق خوابش که نمیتونستم مسیر ِ نگاهمو تغییر بدم..
احساس میکردم سنگینی ِ تموم ِ خستگی کار روزشو ، رو شونه هام حس میکنم... 
نگاه کردن به چهره ش هم بهم بغض میداد هم آرامش...! 
بابایی عاشقتم... الانم که دارم مینویسم باز بغض دارم ، امشب کم آوردم جلوی ابهتت! جلوی فداکاریت ، همه ی زحمتی که واسه راحتی ِ زندگی ِ دخترت میکشی ، ...
بهت قول میدم یه روزی جلوت بایستم و بگم بابا به اون جایی که دوست داشتی رسیدم ، همونی شدم که میخوای ،
خودت گفته بودی اگه تو رو توی عالی ترین موقعیت های اجتماعی و تحصیلی ببینم خستگی ِ 30 سال کار کردن از تنم در میره ، 
بابایی خسته نباشی... :)
نفس میکشم به سلامتیت... به سلامتی ِ تو ، 
به سلامتی ِ ابهت ِ یک "مرد" !

بعضی وقتا خودت همه چیزو خیلی خوب میدونی ، همه چیز توی ذهنت مشخصه و میدونی دقیقا چی به چیه و بعد از این باید چیکار کنی ،

اما فقط یه چیزایی باعث شده عصبی بشی ، بهانه گیر بشی ، بچه بشی ، دلت بخواد به همه چیز گیر بدی و دعوا کنی...

اینجور وقتا اصلا لازم نیست کسی یا چیزی توجیهت کنه یا با استدلال های منطقی مواجه بشی ، چون خودت همه چیزو خوووب میدونی ، فقط کافیه اجازه بده به هر شکلی که دلت میخواد خودتو خالی کنی! حرف بزنی ، جیغ بکشی ، دعوا کنی ، دری وری بگی... هرچی! هرچی که به بیشتر سبک شدنت کمک میکنه! مطمئنا این پروسه که گذشت حالت خیلی بهتره ، اصابت آرومتره ، و همه چیز توی ذهنت به حالت روشن تری تبدیل میشه؛ بقیه رو نمیدونم ،اما درمورد من یکی که اینطوریه.. 

شرایطم یهو زیر و رو شده ، اهدافم خیلی خیلی بیشتر از قبل اوج گرفتن ، خیلی مسائل جدید رو دارم تازه تازه تجربه میکنم ، ناخودآگاه ذهنم یه رفلکس عصبی نشون داده به این اتفاق ها ، سنگین شده ، جا خورده یهو!

چند روزه رو هوام ، الانم از اون وقتاست که فقط دلم میخواد یکی بغلم کنه ، خووووووووووووب غر بزنم و گریه کنم و بعدم پاشم برم دنبال زندگیم :|

یعنی فقط به یه جداشدن ِ چند ساعته از دغدغه هام نیاز دارم که بعدش با قدرت بیشتری نسبت به قبل ادامه بدم... همین!!!

همیشه همین بوده و هست... کافیه من قرار باشه بعد از یه مدت طولانی بخوام برم تو یه محیط آشنا ، یا اینکه اولین روزی باشه که قراره قدم بذارم تو یه محیط ِ جدید...
دقیقا احساس ِ همون کودکی بهم دست میده که فردا قراره اولین روز ِ مدرسه رفتنش باشه...
همونقدر نگرانم ، و همونقدر مشتاق! اصلا یه جورایی هم دلم میخواد هی اون تاریخ رو بندازم عقب و وضعیت الانم رو حفظ کنم!!
حتی شاید دلم فرار کردن هم بخواد ، یه محیط ِ وسیع که بتونی بی دغدغه بدوی ، که باد ِ سرد بخوره به صورتت و همه چی یادت بره ،
یه جایی مث ِ ساحل... مثل ِ ابهتی که دریا به این ساحل میده ، ترس و آرامشی که همزمان دریا میدوونه تو دل ِ من...
امشب دلم دریا میخواد 
که تا صبح بشینم روبروش و خودم باشم و خودم...
/شب بر این دریا چه بی رحمانه می تازد
و من آکنده از اندوه خاموشی ،
نگاهم غرق در امواج این دریا
تبم دریا
تمام ناتمام من همه دریا...
کجا می یابمت ای ساحل رنگین آرامش؟
دلم افسرده در این بی کران غوغا
پناهم ده!

دلم میخواد رک و راست بگم یه چیزی رو!! 

/////هرکسی فقط پیش خودش خبر داره که چه آدم ِ مزخرفیه!//////
وگرنه تو ارتباط های روزانه هممون خوب بلدیم صورتک دستمون بگیریم و حرف ها و لبخندهای انسان دوستانه بزنیم و ژست های معصومانه بگیریم ...

تنها که میشم زود بیا :(


کلا متنفرم از اینکه وقتی از خواب بیدار میشم هیشکی رو دور و برم نبینم و یه جورایی تنهایی رو به وضوح حس کنم...
یعنی حتی به حضور ِ دشمنمم راضی ام اون لحظه ی بیدار شدن! فقط من چشمامو که باز میکنم یکی رو ببینم. صدای حرف زدن دو نفرو بشنوم. یا صدای تلق تولوقی که واسه کاراش راه انداخته... همین! واقعا همین واسم کافیه که اون لحظه حس امنیت بهم دست بده و اون تنهایی ِ شدیدو حس نکنم.... تقریبا یه جورایی فوبیاست این قضیه واسم!
اونوقت فک کن یکی مث ِ من ، خواب ِ بد ببینه و با استرس و بغض از خواب بپره و دقیقا هیچ موجود ِ زنده ای اطرافش نباشه....
ممکنه از شدت ِ فشار عصبی که اون لحظه بهش وارد میشه بزنه زیر گریه ، یا بریزه توی خودش و با وحشت و احساس ِ تنهایی ِ شدید خیره بشه به اطرافش... یا حتی از شدت استرس قلبش درد بگیره ، اعصاب سمت چپ بدنش شروع کنن به ناسازگاری و کلا یه طرف بدنش از شدت درد دیوونه ش کنه.....
الان که دارم مینویسم تقریبا 1ساعت گذشته و تا حدودی آروم شدم ،
میتونم بگم این 1ساعت اندازه ی تمام ِ عمرم سخت گذشت! حالت ِ آدمی رو دارم که 72 ساعت به طور متوالی تو شرایط نامطلوب کار کرده و روح و جسمش در هم کوفته ست...