کلا متنفرم از اینکه وقتی از خواب بیدار میشم هیشکی رو دور و برم نبینم و یه جورایی تنهایی رو به وضوح حس کنم...
یعنی حتی به حضور ِ دشمنمم راضی ام اون لحظه ی بیدار شدن! فقط من چشمامو که باز میکنم یکی رو ببینم. صدای حرف زدن دو نفرو بشنوم. یا صدای تلق تولوقی که واسه کاراش راه انداخته... همین! واقعا همین واسم کافیه که اون لحظه حس امنیت بهم دست بده و اون تنهایی ِ شدیدو حس نکنم.... تقریبا یه جورایی فوبیاست این قضیه واسم!
اونوقت فک کن یکی مث ِ من ، خواب ِ بد ببینه و با استرس و بغض از خواب بپره و دقیقا هیچ موجود ِ زنده ای اطرافش نباشه....
ممکنه از شدت ِ فشار عصبی که اون لحظه بهش وارد میشه بزنه زیر گریه ، یا بریزه توی خودش و با وحشت و احساس ِ تنهایی ِ شدید خیره بشه به اطرافش... یا حتی از شدت استرس قلبش درد بگیره ، اعصاب سمت چپ بدنش شروع کنن به ناسازگاری و کلا یه طرف بدنش از شدت درد دیوونه ش کنه.....
الان که دارم مینویسم تقریبا 1ساعت گذشته و تا حدودی آروم شدم ،
میتونم بگم این 1ساعت اندازه ی تمام ِ عمرم سخت گذشت! حالت ِ آدمی رو دارم که 72 ساعت به طور متوالی تو شرایط نامطلوب کار کرده و روح و جسمش در هم کوفته ست...
یعنی حتی به حضور ِ دشمنمم راضی ام اون لحظه ی بیدار شدن! فقط من چشمامو که باز میکنم یکی رو ببینم. صدای حرف زدن دو نفرو بشنوم. یا صدای تلق تولوقی که واسه کاراش راه انداخته... همین! واقعا همین واسم کافیه که اون لحظه حس امنیت بهم دست بده و اون تنهایی ِ شدیدو حس نکنم.... تقریبا یه جورایی فوبیاست این قضیه واسم!
اونوقت فک کن یکی مث ِ من ، خواب ِ بد ببینه و با استرس و بغض از خواب بپره و دقیقا هیچ موجود ِ زنده ای اطرافش نباشه....
ممکنه از شدت ِ فشار عصبی که اون لحظه بهش وارد میشه بزنه زیر گریه ، یا بریزه توی خودش و با وحشت و احساس ِ تنهایی ِ شدید خیره بشه به اطرافش... یا حتی از شدت استرس قلبش درد بگیره ، اعصاب سمت چپ بدنش شروع کنن به ناسازگاری و کلا یه طرف بدنش از شدت درد دیوونه ش کنه.....
الان که دارم مینویسم تقریبا 1ساعت گذشته و تا حدودی آروم شدم ،
میتونم بگم این 1ساعت اندازه ی تمام ِ عمرم سخت گذشت! حالت ِ آدمی رو دارم که 72 ساعت به طور متوالی تو شرایط نامطلوب کار کرده و روح و جسمش در هم کوفته ست...