الان یه لحظه رفتم بیرون از اتاقم ، یه چرخی تو خونه زدم... بابام خوابش برده بود توی اتاق...
وقتی دیدمش که همونطوری بدون پتو خوابیده ، وقتی صورتشو دیدم که تو خواب اخم کرده بود ،
دلم تپید براش...
بی اختیار چند دقیقه همونجوری سر جام ایستاده بودم و نگاش میکردم! خشک شده بودم سر جام انگار!!
من عادت ندارم خیره بشم به آدما... عادتمه کم نگاه کنم به چهره ی دیگران ، اولین دفعه ای بود که انقدر مات ِ کسی میشدم ، یه جور انرژی عجیب میگرفتم از دیدن چهره ی غرق خوابش که نمیتونستم مسیر ِ نگاهمو تغییر بدم..
احساس میکردم سنگینی ِ تموم ِ خستگی کار روزشو ، رو شونه هام حس میکنم...
نگاه کردن به چهره ش هم بهم بغض میداد هم آرامش...!
بابایی عاشقتم... الانم که دارم مینویسم باز بغض دارم ، امشب کم آوردم جلوی ابهتت! جلوی فداکاریت ، همه ی زحمتی که واسه راحتی ِ زندگی ِ دخترت میکشی ، ...
بهت قول میدم یه روزی جلوت بایستم و بگم بابا به اون جایی که دوست داشتی رسیدم ، همونی شدم که میخوای ،
خودت گفته بودی اگه تو رو توی عالی ترین موقعیت های اجتماعی و تحصیلی ببینم خستگی ِ 30 سال کار کردن از تنم در میره ،
بابایی خسته نباشی... :)
نفس میکشم به سلامتیت... به سلامتی ِ تو ،
به سلامتی ِ ابهت ِ یک "مرد" !