بخند
دیگر برای پیر شدن فرصتی نیست
حالا که آمده ای
به همان زنبوری می اندیشم ، که نیشت زد و تو خندیدی
چه درد قشنگی دارد این مهربانی ...
حالا که آمده ای
پیشاپیش همه ی باران ها به دیدارت می آیم
خودت به من آموخته ای
برای دیدن دریا
دلی و
دیگر هیچ .حالا که آمده ای
بر می گردم
و کسی در چشمانم می نشیند...حالا که آمده ای
قبول کن
من هم روزی خواهم رفت
یادت باشد
مرا به درختی
باغی
یا چشمه ای بسپارید...حالا که آمده ای
چراغ های چمخاله روشن شده است
واز دریا بوی عید می اید
ما هم از روی اتش می پریم...........حالا که آمدهای
گریه نمیکنم
این باران
از آسمان دیگری است....حالا که آمدهای
فقط به همین لحظه بیندیش
به این همه شادمانی که آمدهاند و برای دیدنت به هم تَنِه میزنند...حالا که آمدهای
هِی برنگرد و هی پشت سرت را نگاه نکن
گنجشکهای آن شهر دوردست هم
برای خود فکری میکنند.....حالا که آمده ای
چرا این قطار ایستاده است؟
چرا این قطار بر نمی گردد؟ :(حالا که آمده ای
قبول کن
جاده ها به جایی نمی رسند
این بار از مسیر رودخانه می رویم...حالا که آمده ای
لباسهایت را بپوش
عجله کن
دست آن گیاه و این گربه را بگیر
ما برای پیر شدن به دنیا نیامده ایم !!حالا که آمده ای
دوباره به کودکی ات برگرد
دوباره پانزده سال ترا بزرگ خواهم کرد
و این بار نامت را در مدرسه نمی نویسمحالا که آمده ای
این همه کبوتر و این همه گنجشک
چرا به لانه هایشان بر نمی گردند؟
تو که جایی نرفته بودی! :/حالا که آمده ای
تازه می فهمم
احساس آن دهقان پیر و مزه ی دعای باران را !حالا که آمده ای
برای شاعر شدن دیر نیست
تو همه را دوست داری
پلنگ و پرنده را
کبک و کرکس را
و چشمان زیبای همه ی جغد ها را
تو شاعر بزرگی می شوی...
حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها کبوتری ست
که دو آشیانه دارد :|
حالا که آمده ای
همین جا بنشین
و فقط از خدا بپرس
چقدر با هم بودن خوب است :)
"""محمدرضا عبدالملکیان"""
نوشطه ی زیبایی بود