یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

پیتزا

آیدین دیشب از یکی از دیالوگهای فیلمی که دیده بود واسم حرف زد:

" این خیلی بی رحمانه ست که بیای تو زندگی کسی و براش عزیز بشی ، بعد همینجوری بذاری بری. پس یا نمیذارم بمیری ،  یا خودمم باهات می میرم.."

یه جوری شدم وقتی شنیدمش. جا خوردم.. بهش گفتم فقط محدود به فیلماست.باور کن! گفت خیلی از فیلما رو از زندگی واقعی آدما الهام میگیرن ، این موردم شاید خیلی کم باشه ، اونقدر که من تا حالا ندیدم دور و برم! ولی فکر میکنم کلا غیر ممکن هم نیست ، حتما وجود داره... جالب اینجا بود که با همین جمله و امیدی که بهش داد تونست نجاتش بده.

نظر شما چیه؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سر ظهر ، توی اون گرما ، خسته و گرسنه رفتم بیرون و دنبال یه پیتزا فروشی... واقعا اون لحظه حس پیتزا خوردن نداشتم اما باز بهتر از برنج و فلان بود. به آقای فروشنده گفتم یه پیتزای مخصوص میخوام با دلستر و سس اضافه! گفت نیم ساعت دیگه حاضر میشه. منتظر شدم فیش بنویسه واسم اما دیدم خبری نشد ، گفتم حتما اینجا سیستمشون اینجوری نیست. رفتم بیرون از مغازه ش ، نیم ساعت الاف(علاف؟) بودماااا...

بهترین گزینه ای که واسه گذروندن این نیم ساعت به ذهنم رسید صندلی ایستگاه اتوبوس بود! چون اصلا حال برگشتن به کتابخونه رو نداشتم... یه خانوم و دخترش قبل از من اونجا نشسته بودن ، چند لحظه که گذشت خانومه پاشد و دست کوچولو رو کشید. رفتن سمت پیاده رو ، همون جا یه مغازه بود و کلی پفک در معرض دید. با ذوق تمام گفت مامان از اینا واسه من میخری؟ خانوم چنان دادی سر بچه کشید که من خشکم زد! وقتی بچه مقاومت کرد و رفت سمت مغازه ، مادره رفت سمتش و دستشو کشید... من که چیزی حس نکردم اما اون بچه که حس کرد ، اونقدر دردش شدید بود که بخاطرش بزنه زیر گریه...

چند لحظه بعد یه خانوم و آقای دیگه با دخترشون رد میشدن از پیاده رو ، دختره اومد سمت صندلی ایستگاه و گفت من دوست دارم اینجا بشینم... و اومد کنار من نشست. آقا به ساعتش نگاه کرد و سرشو تکون داد ، فهمیدم عجله داره. هردوشون اومدن سمت دختره ، چند لحظه بهش اجازه دادن بشینه و بعدش آقا گفت من خیلی کار دارم بابایی ، بیا الان بریم ، بعدا خودم میارمت اینجا. مامانش بغلش کرد و رفتن. اون بچه گریه نکرد. دستش کشیده نشد. برعکس ، صورتشو نگاه کردم وقتی میرفت... خندون خندون بود.

فقط خدا میدونه آینده ی شخصیتی این دوتا بچه چقدر میتونه متفاوت باشه.

نیم ساعت که گذشت برگشتم گفتم پیتزای من حاضره؟ گفت وای خانوم من فکر کردم شما شوخی کردین ، آخه زیاد از این سفارشای سرکاری میان میدن!

فقط قیافه ی من دیدن داشت اون لحظه. دلم میخواست بگم آقا این کفش منو میبینی؟ قابلیت اینو داره که الان درش بیارم و بکوبم تو سر شما. یا حتی این صندلی که روش نشستی رو میبینی؟ قطعا پتانسیل خورد کردن شیشه های مغازتون رو داره. و یا حتی اون دفتری که جلوته! شک نکن که اگه شعله ی کبریت بهش برسه میتونه آتیش بگیره و کم کم کل اینجا رو دود کنه بفرسته هوا.

واقعا من آدم گفتن تمام اینا بودم اون لحظه! یا حتی انجام دادنش! اما چشمام رو بستم ، یه نفس عمیق کشیدم و فقط گفتم متاسفم براتون... اومدم بیرون از مغازش در حالیکه با خودم فکر میکردم کجای قیافم شبیه آدمای بی شخصیتی هستش که تفریحشون سرکار گذاشتن مردمه؟!

 

×گوشیم رو گم کردم به همراه تمام محتویاتش. مموری و خط و..

نظرات 15 + ارسال نظر

دقیقاً موافقم...رفتار با بچه ها خیلی توی آینده شون تاثیر داره... من خودم هیچ وقت بچه نمیخوام، اما اگه روزی این طوری شد، هیچ وقت بعضی اشتباه های پدر و مادرم رو مثلاً تکرار نمیکنم...

البته زیاد لوس کردنم خوب نیست، ولی رفتار صحیح مهمه...

چقدر مسخره بوده این پیتزاییه...به نظر خواسته اذیت کنه... بعضی ها مرض دارن :| من اگه جای توی بودم، دو تا پیتزای دیگه سفارش میدادم و میذاشتم و می رفتم، تا معنی سر کاری رو با تمام وجود درک کنه...:|

راستی مرسی واسه آرزوهای خوبت دوستم :*
بوووس

بچه داشتن مسئولیت خیلی سنگینیه که خیلیا قبولش میکنن اما متاسفانه خیلیا هم نمیتونن درست و کامل از عهده ش بربیان ، شاید چون قبل از بچه دار شدن به بلوغ عقلی کامل واسش نرسیدن...
درسته عزیزم نباید لوسشون کرد. با بچه ها باید با سیاست برخورد کرد. راضی نگهشون داری و در عین حال لوس هم نشن.

بیدم از نوع مجنونش... 31 تیر 1391 ساعت 19:49

همه این چیزایی که گفتی به نظر من بر میگرده به دو چیز، جهل و فقر
خدا هیچ کدومش رو نصیب نکنهچه برسه به اینکه دوتاش رو با هم به ارث ببری

فقر هم مهمه اما مهمترین عامل جهل هستش.
بله خدا نکنه...
بید از نوع مجنونش وبلاگ نداره آیا؟!

امین 1 مرداد 1391 ساعت 00:16 http://eshgh1000.blogfa.com

سلام
دیروز رفته بودم نون بگیرم
یک بچه ۷-۸ ساله کنارم بود داشت با دوستش صحبت می کرد یه حرفایی میزد که کاملا میشد با توجه به این حرفا شکل پدرشو تو ذهنت تصور کرد.
نمیدونم چرا اینجوریه یعنی وقتی یه بچه ای از کودکی اینجوری پرورش داده میشه یا اینجوری ساخته میشه می تونه در آینده که می فهمه چی به چیه خودشو تغییر بده.
به نظرت میشه؟
شاید بخندی ولی من به پیتزا به چشم تفریح نیگا می کنم وقتی گشنمه ترجیح میدم املت بخورم ولی معدمو با پیتزا پر نکنم.ولی تفریحی با دوستان و خونواده می خورم
زیاد حرف زدم.
اومدم بگم آپم دوست داشتی بیا

میشه ، اما خیلی سخت!
اینکه عقده هایی که توی شخصیتش تلنبار شده رو دونه دونه بریزه دور ، سخته ولی غیر ممکن نیست.
ای کاش بچه ها رو از ابتدا بدون عقده و درست تربیت کنیم ، چون خیلی کمن آدمایی که توی بزرگی بتونن کامل خودشون رو تغییر بدن.

دخمری 1 مرداد 1391 ساعت 17:18 http://kheymeshabbazi.persianblog.ir

ای وای گوشیت
باید اون پیتزا فروشه رو خفه یمکردی خفه
در مورد سوالت و اون دیالوگ
ما ادمها خیلی حرفا میزنیم اما حتما نباید بهش عمل کرد شاید اون لحظه از ته دل باشه شایدم نه فقط برای جلب محبت باشه به نظر من زیاد فرقی نداره به ادمها ربط داره

من ترسیدم کاری بکنم اون لحظه! چون کافی بود بخوام یه اخم کوچیک کنم و از شدت خشمم تبدیل بشه به یه چاقو توی دستم و دیگه شکم آقا...
والا!

فرقی نداره حرفی که آدم می زنه از ته دلش باشه یا فقط واسه جلب محبت؟ واسه طرف مقابل خب آره ، درسته.
اما حس خود آدم موقع این دو تا احساس یه دنیا فرق میکنه با همدیگه. همین موردو تصور کن ، ظاهرا بگی میمیرم یا واقعا با مردنش بمیری.......
اینه که بهش ارزش میده!
سوال من این بود که واقعا امکان تحقق دومی وجود داره واسه ما آدما؟!

دخمری 2 مرداد 1391 ساعت 20:51 http://kheymeshabbazi.persianblog.com

فکر نکنم وجود داشته باشه

موافقم..
اما خب این دوست ما همچنان نظر خودش رو داره که داره که داره که داره....! مرغشم اصلا پا نداره.چه برسه به یکی!

دخمری 3 مرداد 1391 ساعت 10:42 http://kheymeshabbazi.persianblog.ir

مرسی که گفتی ببخشید گیجی مرا
ناراحتم که ادرس تو رو نمیتونم به لینکستانم تو گودر اضافه کنم باید از دوستم بپرسم دلیلش چیه

نسرین 4 مرداد 1391 ساعت 15:29 http://nasrinbb.blogfa.com

سلام

خب من از آخر میرم به اول.
این کظم غیظ شما هزار آفرین داره ها .
جان لاک گفته بود که 5 تا نوزاد رو به من بدید تا در آینده از اونا براتون دکتر، دزد، فیلسوف، کارگر و قاتل بسازم!! دیگه موم نانوشته س ... هر جوری شکلش بدی شکل میگیره ولی تا حدی هم به درک خودش در آینده بستگی داره که اینو نمیشه نادیده گرفت .
زندگی آدمای خارج از فیلم هم فیلیمیه واسه خودش ... محدود واسه فیلما نیست ... دیده ام کسانی رو که زندگی خودشون یه پا فیلم چند ستاره بوده با کارهایی که شاید به عقل آدم نرسه !

جان لاک...هنرپیشه سریال لاست؟
نمیدونم منظورت اونه یا نه...
درسته درک خودش هم خیلی مهمه و نمیشه نادیده ش گرفت ، اما فکر میکنم دوران کودکی خیلی خیلی تاثیر مهم تری داره!
پس شمام هم نظر دوست منی. اگه دیدیشون ، من از این لحظه دیگه انکار نمیکنم وجودشو

هستی 5 مرداد 1391 ساعت 14:50 http://hastibaruni.persianblog.ir

آفرین به تو، چقدر خوب تونستی جلوی خشمتو بگیری، من که بودم ته سعی و تلاشم که میکردم بازم نمیتونستم مثل تو برخورد کنم. واسه گوشیتم خیلی متاسفم

از منم بعید بود عزیزم... معروفم به دعوا!

نسرین 5 مرداد 1391 ساعت 15:36

من که سواد این چیزایی که میگی رو ندارم ببینم
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%AC%D8%A7%D9%86_%D9%84%D8%A7%DA%A9
جان لاک ایشونن .

اوه خدای من..
چه اشتباهی کردم من!
ممنونم

ح-جیمی 5 مرداد 1391 ساعت 17:13 http://www.h-jimi.blogfa.com

مطمئنی اون اقاهه حالش خوب بود؟

آدم مردم آزار حالش خوب نیس کلا

یاسی 5 مرداد 1391 ساعت 23:59 http://www.gh00ghnoos.mihanblog.com

پس ی مدت خاموش بودی برا همین بود آره؟

همینطوره

هامان 6 مرداد 1391 ساعت 00:05 http://hazyun.blogfa.com

همه ی اینا واسم به شکلای مختلف پیش اومده
من اگه چیزی سفارش بدم این وسطا یه سری میزنم که طرف فکر نکنه سرکاریه. جامعه ما جو بی اعتمادی حاکمه الان
راجع به اون دخترم حرفی ندارم چون از بس حرف زیاده ..

بابت گوشیتم درکت میکنم

@};-

جدا از بی اعتمادی من فکر میکنم قصد این آقا سرکار گذاشتن من بود فقط. یه احساس قوی اینو بهم میگه !
گل برای شما

ماتی 6 مرداد 1391 ساعت 13:55 http://mamatitio.persianblog.ir/

خب وقتی گفت نیم ساعت دیگه، باید میپرسیدی فیش نمی نویسید؟ پولشو الان بدم؟ یا حالا هرچی
اون بنده خدا علم غیب نداره که! بعدشم این جور سرکار گذاشتن و اذیت مردم ربطی به قیافه نداره زیاد

من خیلی وقته خریدامو خودم میکنم.
تا جایی که بوده و دیدم و یاد گرفتم اینا وظیفه ی فروشنده ست. وقتی این کارو نمیکنه ، من خریدار پیش خودم میگم حتما سیستمشون فرق میکنه دیگه! نه؟ حتی از من پرسید بذارم؟ گفتم بله برمیگردم و اومدم بیرون از مغازه!

[ بدون نام ] 6 تیر 1394 ساعت 07:18

[ بدون نام ] 6 تیر 1394 ساعت 07:18

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد