هوای سرد زمستون رو همیشه دوست داشته م واسه پیاده روی؛ اما نه تنها.
فکر میکنم لحظه ی عمیق و جالبی باشه، اینکه غرق در سرمای دور و برت دست گرمی توی دستت باشه و دیگه بی خیال هرچی سردی و یخ کردنه ، قدم بزنی و اون لحظات جادویی رو مزه مزه کنی...
بعد از یه سکوت ممتد و طولانی بپرسه - چطوری؟
مثل همیشه با دل پر از غم ، دروغین لبخند بزنی و بگی خوبم!
- فقط یک نفر تو دنیا هست که حس و حال هر لحظه ت رو می فهمه، معنی همه ی نگاهاتو درک میکنه ، مفهوم تمام هستی تو رو احساس میکنه ، .. اون منم!
بغلت کنه و بگه - دروغ بسه ، بگو چی شده...
- از دست تو نیست ، دل من از گریه پره. عادت دارم به این بغض. به این تنهایی. حضور تو سنگینه واسه تنهایی من ، طاقتتو ندارم... می ترسم! می ترسم از آدما؛
من خو کرده ام به این تنها ماندن؛ به این در کنار انسان ها و دور از آنها زیستن... همپای لحظه هایت نمی شوم ، این قبر خیلی وقت است که مرده ای در آن نیست...
و بعد ، نگاهش کنی و دور از دستاش ، آروم آروم ازش دور شی... با هر قدمی که بر میداری سایه ی سرما و تنهایی که بر تو مستولی شده رو بیشتر احساس کنی اما باز هم ادامه بدی...
خیلی وقته که سناریوی زندگی من شده این؛
من معتادم به این تنهایی. . . تنها دوای اعتیادم ذره ای اعتماد است به انسان ها؛ از من نخواه ، اینان خود به من یاد دادند که ضربه خواهم خورد از اعتماد؛ خود به من یاد دادند که در دنیایی که منفعت های شخصی و اهداف پلید و ریاکارانه تنها مقصود انسان هاست، اعتماد دیوانگی محض است؛ دنیا خود به من آموخت این بی اعتمادی را!
اعتماد ندارم اما امید ، چرا! امید به این که در این دنیا کسی باشد که بتوانم در میان حجوم بی اعتمادی ، آرام و بی دغدغه به آغوشش اعتماد کنم؛ کسی که بی تاب تنها گذاشتنش نباشم؛ به من یاد دهد قصه ی همیشه ماندن را...
زندگی این روزهایم خلاصه شده در زندگی با انسان هایی که تنهایی ات را به یادت می آورند ، اهدافی برای زیبا ساختن زندگی اقتصادی و اجتماعی حال و آینده ام و امید به از راه رسیدن او؛
بر من ببخش که تلخ نوشتم اما ،
زندگی شاید همین باشد ! همین....
____________________________________________
نیم ساعت فقط آهنگ میخوند و من همراه باهاش فریاد میزدم.
نیستی که ببینی...