یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

اعتیاد

 هوای سرد زمستون رو همیشه دوست داشته م واسه پیاده روی؛ اما نه تنها.

فکر میکنم لحظه ی عمیق و جالبی باشه، اینکه غرق در سرمای دور و برت دست گرمی توی دستت باشه و دیگه بی خیال هرچی سردی و یخ کردنه ، قدم بزنی و اون لحظات جادویی رو مزه مزه کنی...

بعد از یه سکوت ممتد و طولانی بپرسه - چطوری؟

مثل همیشه با دل پر از غم ، دروغین لبخند بزنی و بگی خوبم!

 - فقط یک نفر تو دنیا هست که حس و حال هر لحظه ت رو می فهمه، معنی همه ی نگاهاتو درک میکنه ، مفهوم تمام هستی تو رو احساس میکنه ، .. اون منم!

بغلت کنه و بگه  -  دروغ بسه ، بگو چی شده...

- از دست تو نیست ، دل من از گریه پره. عادت دارم به این بغض. به این تنهایی. حضور تو سنگینه واسه تنهایی من ، طاقتتو ندارم... می ترسم! می ترسم از آدما؛

من خو کرده ام به این تنها ماندن؛ به این در کنار انسان ها و دور از آنها زیستن... همپای لحظه هایت نمی شوم ، این قبر خیلی وقت است که مرده ای در آن نیست...

و بعد ، نگاهش کنی و دور از دستاش ، آروم آروم ازش دور شی... با هر قدمی که بر میداری سایه ی سرما و تنهایی که بر تو مستولی شده رو بیشتر احساس کنی اما باز هم ادامه بدی...

خیلی وقته که سناریوی زندگی من شده این؛

من معتادم به این تنهایی. . . تنها دوای اعتیادم ذره ای اعتماد است به انسان ها؛ از من نخواه ، اینان خود به من یاد دادند که ضربه خواهم خورد از اعتماد؛ خود به من یاد دادند که در دنیایی که منفعت های شخصی و اهداف پلید و ریاکارانه تنها مقصود انسان هاست، اعتماد دیوانگی محض است؛ دنیا خود به من آموخت این بی اعتمادی را!

اعتماد ندارم اما امید ، چرا! امید به این که در این دنیا کسی باشد که بتوانم در میان حجوم بی اعتمادی ، آرام و بی دغدغه به آغوشش اعتماد کنم؛ کسی که بی تاب تنها گذاشتنش نباشم؛ به من یاد دهد قصه ی همیشه ماندن را...

 زندگی این روزهایم خلاصه شده در زندگی با انسان هایی که تنهایی ات را به یادت می آورند ، اهدافی برای زیبا ساختن زندگی اقتصادی و اجتماعی حال و آینده ام و امید به از راه رسیدن او؛

بر من ببخش که تلخ نوشتم اما ،

زندگی شاید همین باشد ! همین....

 

____________________________________________

 

نیم ساعت فقط آهنگ میخوند و من همراه باهاش فریاد میزدم.

نیستی که ببینی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد