یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

آدمش که تو باشی...

همیشه همین بوده و هست! فقط یک پیاده روی نسبتا خلوت طولانی و یه کوله پشتی برایم کافی بوده که ساعت ها بی دغدغه از زمان و مکان قدم بزنم و غرق در افکاری شوم که هر کدام گوشه ای از زندگی ام را به تصویر میکشد... و شاید اگر خستگی کف پایم نبود تا دنیا دنیا بود و جاده بی انتها ، بی انگیزه به هرچه برگشتن ، غرق در سمفونی غریب رفتن باقی می ماندم...

انکار نمیکنم که همراه همیشگی ام بوده ای فریدون! انکار نمیکنم که همیشه بیش از تمام شاعران این سرزمین هوای دلم را فهمیده ای ، انکار نمی کنم که در تمام این قدم زدن های طولانی بی اختیار زمزمه ات کرده ام و به ادراک زندگی عاطفی نابسامانم نشسته ام...

به قول تو ،

آخر اگر پرستش او شد گناه من ،

عذر گناه من همه چشمان مست اوست ..!

تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من!

او هستی من است / که آینده دست اوست....

خبر نداری فریدون! دیروز به قدری غرقم کرده بودی که نزدیک بود تنم پذیرای لاستیک های یک هیوندای سفید شود.از همان ها که هروقت در خیابان ببینیم به همدیگر نشانش میدهیم و میگوییم خوش به حال صاحبش! از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان فریدون که من غرق بهت تنها توانستم حرکات لب راننده را ببینم که گمان کنم ریز و درشت آباء و اجدادم را به توفیق می رساند... او که نمی دانست گناه از من نیست! نمیدانست بی حواسی ام به انتخاب خودم نبوده...

از کلاس موسیقی برگشته باشی و هنوز هارمونی موزون مرغ سحر توی سرت تکرار شود ، هنوز مستش باشی و بی اختیار فریدون نیز زمزمه کنی ، با نگاه موشکافانه که پیاده رو را بکاوی پر باشد از سوژه های بکر برای عکس های هنری ، پر شوی از افکار زلال گونه ای که این روزها برایت توامان شده با آرامشی عمیق ، هوا برخلاف بقیه روزها که بس ناجوانمردانه گرم است جان بدهد برای پیاده روی ،

آدمش که تو باشی ، مستت نکند ، مثل بقیه ی آدم ها هوش و حواست سر جایش بماند ، اتفاقی ست بس ناممکن...

نه که حرف دیروز و امروز باشد فریدون ، نه! صحبت از یک عمر است. همیشه همین بوده و هست! فقط یک پیاده روی نسبتا خلوت طولانی و یه کوله پشتی برایم کافی بوده و هست....

طاقت بیار اگه همه آدما ،

از این که پا به پات بیان خسته شن ! 

______________________________________

دیروز فهمیدم از آنچه فکر میکردم یک قدم نزدیک تری! وقتی در پس اینهمه غرور تنها توانستم از تو بخواهم ، از تو درخواست کنم!

مرا که بشناسی متوجه میشوی "درخواست کردن" از "دیگران" ، احساس اینکه "احتیاج" پیدا کرده ای به کسی، در نوع خود می تواند چه ضربه ی هولناکی باشد! 

نظرات 4 + ارسال نظر
بگذریم 31 اردیبهشت 1392 ساعت 07:44

تقریبا همه مطالب وبتو خوندم ...خیلی وقت دلم میخواست بشناسمت شخصیتت با تصوراتم زمین تا آسمون تفاوتش بود ...خودت بهتری ینی این برداشتی که از دست نوشته هات کردم ...فکر کنم جزو انسان های نادری باشی که بهت حسودی میکنم...


یا حق هستی جان

کاش خودت رو معرفی میکردی دوست عزیز!
به هرحال ممنونم از شما...

علی 2 خرداد 1392 ساعت 23:42 http://www.semtan90.blogfa.com

سلام.... امیدوارم خوب باشید.
هر از گاهی میخونمتون.
آرزوم اینه که همیشه شاد باشید و پر از احساس شاعرانه دوست من.....

ممنونم از شما .. :)
منم یک دنیا آرزوی خوب واستون دارم.

میلاد 9 خرداد 1392 ساعت 16:56 http://satern.blogfa.com

دلم خواست بکَنم برم
نه از اینجا و حالا
که از فضا و زمان و مکان

... قصد ناراحت کردن مخاطب رو نداشتم. فقط به اشتراک گذاری ِ یه حس بود با یه طنز سیاه... معذرت


طاقت بیار اگه....

gismorvarid 12 خرداد 1392 ساعت 19:37 http://gismorvarid.persianblog.ir

چرا واسه خیلی از پست ها نمیشه کامنت گذاشت؟!

تنها برای پست هایی که دستنوشته ی خودم باشند قسمت نظرات فعال است..
بقیه صرفا از جهت بار معنایی یا زیبایی ادبی در نظرم دلنشین جلوه کرده و به اشتراک گذاشته شده اند...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد