یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

یادداشت های یک بلوط سحرآمیز

قایقی خواهم ساخت! خواهم انداخت به آب / دور خواهم شد از این خاک غریب ..

رهایی

 

"اصولا آدم حساب کردن بعضیا ،  

خیانت در حق بشریته!!"..... 

 

این روزا بیشتر از هر زمانی تو زندگیم ایمان دارم به این جمله. ای خدا که فقط خودت میدونی من اینجا و تو این چند ماه ، چیا دیدم از این آدما. چی گذشت بهم ..... 

اما فقط نفس عمیق کشیدم و اجازه ندادم بغضم بشکنه. بماند یکی دو دفعه ای که دیگه از دستم در رفت و اونم به لطف شیرین زود خوب شد حالم.... اما سخت گذشت بهم. سخت بود باور بعضی چیزا..... خیلی سخت بود!!!! خیلی سخت بود لعنتی....

گناه من بود که فکر میکردم همه خوبن 

. گناه دل من بود که باور نداشت بدی آدما رو، فکر میکرد هرکی از راه می رسه مثل تو خوبه!  

گناه ذهن من بود که دنیا رو زیادی سفید می دید...  

 گناه من بود که یاد نگرفتم مثل بقیه بد باشم. یاد نگرفتم جواب بدی رو با نفرین بدم. بلد نیستم لعنت بفرستم به جد و آباد کسی. دلم طاقت نمیاره یعنی :( 

فقط همه چی رو میسپارم به خودت خدا.... حساب بعضی آدما باشه با خودت . هرجور خودت صلاح میدونی بده جواب بدی رو.... 

 

به قول انسانِ عزیزی ، """یاد بگیر که با مسائل حرفه ای برخورد کنی بلوط! زیاد تحت تاثیر رویداد های بد نمون که داغونت میکنن. فقط نفس عمیق بکش ، چشماتو ببند و درس بگیر... و بعد به عنوان یه آدم پخته تر به راهت ادامه بده ، زندگی شاید همین باشه عزیزم...همین!!!!""" 

 

سعی میکنم نفس عمیق بکشم و بگم صبر داشته باش بلوط. صبر داشته باش... صبر... با قدرت به زندگی ادامه بده و بقیه آدما رو رها کن به حال خودشون. که خوش باشن تو دنیای کثیف و محدودشون.... هرکسی یه جوری خوشه بالاخره!!! 

احساس میکنم تا حدودی هم موفق بودم ،  

چون از شرایطی که کسی رو میدیدم رسما حالم بهم میخورد و سرم رو برمیگردوندم که نبینمش ، رسیدم به ندیدن!!! شده که رد شن از کنارم و اصلا ندیده باشمشون. حس خوبیه وقتی لکه های کثیف دور و برت رو نبینی. یعنی چشمات اونقدر آدم حسابشون نکرد که حتی بخواد ارزش گذاری دیده شدن روشون انجام بده... 

 

مامان گلم اینجا رو خوندی نگرانم نشو ، دخترت حالش خوبه! فقط دنیا رو زیادی سفید میدید که خداروشکر تو این چند ماه تجربه هایی بدست آورد بین غریبه ها که کلا "اعتماد کردن" خط خورد از بین واکنش های احتمالیش در برخورد با آدما در آینده ی پیش رو.... 

دلم واسه همه ی آدمای خوب تنگ شده :(

سوختم! باران بزن ، شاید تو خاموشم کنی...

همین الان از یه پیاده روی زیر بارون برگشتم...!

بیشتر از اون چیزی که بشه فکرش رو کرد بهم کیف داد!

میدونی ، من عاشق طبیعتم... عاشق این هوای بارونی... بارون روحمو تازه میکنه... به احساسم رنگ زندگی میده... به وجودم انرژی مضاعف .....

یه قسمتی از مسیر رو دیگه می دویدم و داریوش هم تو گوشم میخوند.....

من از تووووو... راه برگشتی ندارم... تو از من نبض دنیامو گرفتی..

تمام جاده ها رو دوره کردم... تو قبلا رد پاهامو گرفتی...


زندگی عاشششششقتمممممممم...عاشق لحظه به لحظه ت!!

بگم رزومه درسته؟!

تا جایی که یادم میاد هیچوقت مقدمه چین خوبی نبودم! تجربه ثابت کرده که من باید مستقیم برم سر اصل حرفم ، وگرنه بدتر گند میزنم!! یه جوری که خود طرف کلافه و بی اعصاب نگام میکنه و میگه داری به لحظات ملکوتی رو اعصاب رفتن نزدیک میشی بلوط... رک بگو چی میخوای بگی!!!

الانم...

راستش آدرس اینجا رو خیلی از دوستای نزدیکم دارن... یه مدته از بعضیشون یه چیزایی میشنوم مبنی بر اینکه بلوط یه مدته انگار عاشق شدی و شبیه شکست عشقی خورده ها می نویسی و...

ساعتو نیگا کن دوستم , الان دقیقا 2 نصف شبه!! اصلا هم من الان نباید خواب باشم... کسی هم اعتراضی داشته باشه میفرستمش پیش چاوز مرحوم!! فقط هرکی رو مامانش حساسیت داره قبلش یه هماهنگی با من بکنه که نذارم جناب ا.ن بره پیش مامانش واسه عرض تسلیت..!!!

داشتم میگفتم...

همین الان که ساعت از 2 یه کوچولو گذشته من , یک عدد بلوط خانومی از همین تریبون اعلام میکنم که بنده عاشق هیچ موجودی نیستم عزیزان دل خواهر! همتون اشتباه حدس زدین...

تازه یکی از دوستامون که دیگه خیلی پیشرفته تر هم عمل کرده بود , میگفت انگار داری با نوشته هات هشدار میدی به کسی!!

والا بلا من اگه یه جناب عشقی تو زندگیم باشه , احساس میکنم بالغ تر از این حرفا باید باشم که حرفمو تو وبلاگ , تازه اونم به در بگم که دیوار بشنوه!!! چه کاریه خب عمو؟ مستقیم میرم با خودش سنگامو وامیکنم دیگه!!!

خلاصه اینکه سرتون رو درد نیارم این حاج آقایی که تو زندگی من تصورش میکنین وجود خارجی نداره فعلا ، اصلا شاید این جمعه بیاید شاید اون جمعه , شایدم کلهم اجمعین رفته باشه جایی که برگشتی نداره آی نداره آی نداره/... گیتارو هم با خودش برده تازه!!!!


از زندگی این روزهام بخوام واستون بگم...

یونی رو که 16م پیچوندیم رفت پی کارش! ینی این ترم من 1 هفته زود رفتم 2 هفته زود اومدم! پیک شادیمو قراره با پست برام بفرستن ولی. از من بدتر پسرعمو جان قبل عید اصلا نرفته..!!! یعنی داری این فامیل ما رو؟ همشون پایه ن!!!!

خلاصه اینکه عجیب غریب مشغول کیف زندگیمون رو بردن هستیم و این لحظه ها رو هم با هییییچی عوض نمیکنیم! (بین خودمون بمونه که یه وقتایی دلمون پر میشه از غم... اما منو که میشناسی ، بلوطم! حتی تو سخت ترین لحظات هم هیچی از غمم بروز نمیدم ،نفس عمیق میکشم و سعی میکنم لبخند بزنم ، بیخیال باشم ، فراموش کنم و خوش باشم... چون این 1 بار فرصت زندگی ارزش غم خوردن رو نداره عمویی!)


از برنامه هام واستون بگم...

شاید برم سفر شایدم نه... هنوز مشخص نیست. از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون بدجور هوس ایتالیا کردم ! کسی پایه باشه میبریمش با خودمون , وسیله ایاب و ذهاب هم دم دره!!

دیگه... بعد از چند سال باز رفتم سراغ ویولنم ... خب تااااااا دلت بخواد یادم رفته اما خوب تمرین کنم به کنسرت بعد عید که استادم مجوزشو گرفته میتونم برسم... دیدین این کنسرتای موسیقی رو؟ یه گروه همچین خیلی شیک و پیک و باکلاس ، همه هم تریپ هنری میشینن ساز میزنن... بعد من خودمو بینشون تصور میکنم خندم میگیره!! به جاااان خودم من کافیه یه لحظه سرمو بیارم بالا و قیافه اون آقاهه که وایمیسته جلوی همه و دو تا چوب رو تکون میده رو ببینم به 3 نکشیده میزنم زیر خنده!!! اصلا استعداد جدی بودن و فاز هنری گرفتن رو ندارم...! همچین موجود بی استعدادی ام من!

ولی به قول دوستم فقط بهم بگن یه جا چن نفر نشستن چرت و پرت میگن میخندن ، همچین همه استعدادام بروز پیدا میکنه که خدا هم تعجب میکنه ازخودش! که واقعا من چی پیش خودم فک کردم و اینو آفریدم!!!

دیگه درس هم باید بخونم زیااااد... اصولا سیستم من همینه. همه رو جمع کن به امید یه تعطیلی گنده....


واسه 4شنبه سوری امسال هم که مهدیس فقط یه تعارف زد ، من دیگه سفت چسبیدمش!!  امسالو میرم تو جمع اونا... یه حسی میگه خعلی خوش میگذره بهم :)


2 و نیم شد با اجازتون...

از اتاق فرمان اشاره میکنن که کم کم صدای کیبوردت جیغ مامان رو میفرسته هوا! منم که مخلص امرشون هستم...

خوش گذشت! شبتون بخیر...

بابا رو ببوس


من بیهوده سوختم ...

درست مثل یک سیگار روشن وسط لبهای کسی که سیگاری نیست !

پ.ن: سیگاری نبودی لعنتی . . . :(

 

 

من  

            به دستای خدا  

                                      خیره شدم 

                                          معجزه کرد.... 

 

 

 

دلم واسه همه ی آدمای خوب تنگ شده

انقلاب

این متنو خیلی وقت پیش نوشتم.

امروز داشتم چرخ میزدم تو آرشیوم ، که چشمم خورد به این.

خب ، یکی از دست نوشته هایی بود که هیچوقت در معرض انتشار قرار نگرفت ، اما یهو هوس کردم بذارمش تو وبلاگم...

""

کلا آدمی ام که کم ناراحت میشم از چیزی. معمولا سعی میکنم حق بدم به آدما ؛ تا کش پیدا نکنن مسائل. بخاطر یه ناراحتی کوچیک فضا بین من و دیگران خراب نشه...

اما هردفعه که اتفاق ناخوشایندی بیافته  ، بالاخره تاثیر خودش رو روی دلم و فکرم میذاره... هرچند کم!

میخوام بگم خدا نکنه روزی برسه که قطره قطره بشه دریا! همین تاثیرهای "کم" بشن یه دنیا بغض.یه دنیا ناراحتی، یک دنیا دلخوری...

اونوقته که دیگه همه چی پیش چشمم رنگ خودشو از دست میده. پوچ میشه. بی اهمیت میشه. بدون حتی نگاهی به پشت سرم ، میذارم میرم...

یعنی از اون آدمایی ام که یهو ترکت میکنن. در شرایطی که ممکنه تو فکر کنی همه چیز عالیه و هیچ مشکلی بینتون نیست...

حواست به دل نازک و حساس من باشه. اگه همیشه لبخند میزنم و میگم عیبی نداره عزیزم ، من درکت کردم ، من متوجه شدم ، من می فهممت ، دال بر این نباشه که اینا هیچ نتیجه ای در بر نخواهند داشت. دال بر این نشه که خیلی پوست کلفتم و دیگه بعضی رفتارا جلوی من ، "بد" نیان به نظرت ، دقت نکنی به رفتارت... من همیشه خوب و مهربون باقی نمی مونم!

تاریخ ثابت کرده که همیشه بغض های یک عمر فرو خورده شده ، انقلاب عظیم تری رو نسبت به یه خشم آنی و لحظه ای در پی دارن !

خیلی بده آدم زیادی صبور و شکیبا باشه . چون وقتی آستانه ی تحملش لبریز بشه دیگه حتی خودشم خودشو نمیشناسه . . .

اعتیاد

 هوای سرد زمستون رو همیشه دوست داشته م واسه پیاده روی؛ اما نه تنها.

فکر میکنم لحظه ی عمیق و جالبی باشه، اینکه غرق در سرمای دور و برت دست گرمی توی دستت باشه و دیگه بی خیال هرچی سردی و یخ کردنه ، قدم بزنی و اون لحظات جادویی رو مزه مزه کنی...

بعد از یه سکوت ممتد و طولانی بپرسه - چطوری؟

مثل همیشه با دل پر از غم ، دروغین لبخند بزنی و بگی خوبم!

 - فقط یک نفر تو دنیا هست که حس و حال هر لحظه ت رو می فهمه، معنی همه ی نگاهاتو درک میکنه ، مفهوم تمام هستی تو رو احساس میکنه ، .. اون منم!

بغلت کنه و بگه  -  دروغ بسه ، بگو چی شده...

- از دست تو نیست ، دل من از گریه پره. عادت دارم به این بغض. به این تنهایی. حضور تو سنگینه واسه تنهایی من ، طاقتتو ندارم... می ترسم! می ترسم از آدما؛

من خو کرده ام به این تنها ماندن؛ به این در کنار انسان ها و دور از آنها زیستن... همپای لحظه هایت نمی شوم ، این قبر خیلی وقت است که مرده ای در آن نیست...

و بعد ، نگاهش کنی و دور از دستاش ، آروم آروم ازش دور شی... با هر قدمی که بر میداری سایه ی سرما و تنهایی که بر تو مستولی شده رو بیشتر احساس کنی اما باز هم ادامه بدی...

خیلی وقته که سناریوی زندگی من شده این؛

من معتادم به این تنهایی. . . تنها دوای اعتیادم ذره ای اعتماد است به انسان ها؛ از من نخواه ، اینان خود به من یاد دادند که ضربه خواهم خورد از اعتماد؛ خود به من یاد دادند که در دنیایی که منفعت های شخصی و اهداف پلید و ریاکارانه تنها مقصود انسان هاست، اعتماد دیوانگی محض است؛ دنیا خود به من آموخت این بی اعتمادی را!

اعتماد ندارم اما امید ، چرا! امید به این که در این دنیا کسی باشد که بتوانم در میان حجوم بی اعتمادی ، آرام و بی دغدغه به آغوشش اعتماد کنم؛ کسی که بی تاب تنها گذاشتنش نباشم؛ به من یاد دهد قصه ی همیشه ماندن را...

 زندگی این روزهایم خلاصه شده در زندگی با انسان هایی که تنهایی ات را به یادت می آورند ، اهدافی برای زیبا ساختن زندگی اقتصادی و اجتماعی حال و آینده ام و امید به از راه رسیدن او؛

بر من ببخش که تلخ نوشتم اما ،

زندگی شاید همین باشد ! همین....

 

____________________________________________

 

نیم ساعت فقط آهنگ میخوند و من همراه باهاش فریاد میزدم.

نیستی که ببینی...

سراب رد پای تو کجای جاده پیدا شد؟

شب جاده رو دوست دارم.

آرومه..

امنه..

فرصت فکر کردن میده....

اما بین خودمون بمونه ، کافیه یه لحظه چشماتو ببندی ، اونوقته که دلت تو رو همراه خودش  می بره به هر کجا که خواست و تو و منطقت نذاشتین.خواست و دنیا نخواست... :(

کجای قصه خوابیدی که من تو گریه بیدارم

که هر شب هرم دستاتو به آغوشم بدهکارم...


_________________________________________


از خانومای عزیزخواهش میکنم وقتی میدونید قراره چند ساعت تو جاده همسفر کسی باشید قبلش دوش ادکلون نگیرید

بابا شاید اون بیچاره ی کناریتون با سلیقه ی شما موافق نباشه! یا حتی موافقم که باشه طاقت 8ساعت تحمل اون بو رو نداشته باشه!

سر درد گرفتم به خدا... هرچی گذشت هم حس بویاییم نسبت به ادکلونش سر نشد که نشد


+ همسفر من بودن:

1  -  2 - 3 - 4

نیست! نیست! نیست...


همین چند روز پیش فکر می کردم
می توانم عاشق کسی شبیه تو شوم
از همین چند روز پیش
هیچ کس
شبیه تـ ـ ـ ـو نیست...

*

نمیدونم شاید من شاید مازوخیسم دارم، ولی من عــاشق آدمــای به شدّت مغــرورم... چــون خودم هم همین طورم و خوب میدونم زیر این پوسته ی مغــرور و به ظاهر ســرد چه قلب حساسی هست ... یعنی بدونین یکی از عــاشق پیشه ترین آدما ، همونایی هستن که ظاهرشون رو ســرد و بی تفــاوت نشون میدن و تازه وقتی به داخلشون نفــوذ کنین می تونین درک کنین که چقــدر احساساتشون پر رنگــه...

*


عاااالی گفتی اسکارلت...

غر نوشت

همیشه گفته ام ، اگه دوسم دارین بهم بگین. نخواین مثلا با رفتاراتون بهم ثابتش کنین. من عادت ندارم محبت آدما رو به حساب علاقشون بذارم. فقط میذارمش به حساب انسانیتشون. لطفشون. ازون دخترا نیستم که با یه لبخند کلی رویا تو ذهنشون ایجاد میشه....

 

همیشه گفته ام ، وقتی ازتون عصبانی میشم فقط اجازه بدین چند دقیقه تنها باشم. دلجویی شما تو اون لحظات فقط میتونه منو ازتون دور تر کنه ، همین. چون اون لحظه اصلا حس خوشایندی بهتون ندارم ، هرچی بیشتر بخواین روبروم باشین و باهام صحبت کنین بیشتر عصبی میشم که کمتر نمیشه!

فرصت دادن و به اصطلاح قرار دادن رابطه در حالت استندبای گاهی اوقات مثل نفس کشیدن حیاتبه!  این رو گاهی اوقات هر دو طرف متوجه نمیشن. یکی نمیفهمه که فقط سکوت و گذر زمان میتونه آرومش کنه و فقط مدام پرخاش میکنه و دنبال قانع شدنه بین حرفای طرف مقابلش، اون یکی هم نمیفهمه که الان منطقی ترین حرف دنیا رو هم که بزنه فقط همه چیز بدتر میشه. هیچکدوم از ما در زمان عصبانیت آدم با منطقی نیستیم! فقط منتظر بهانه ایم تا بهش گیر بدیم و غر بزنیم. مخصوصا من یکی که خیلی اینجوری ام! اجازه بدید وقتی خشم جای خودش رو به آرامش داد و کدورت های لحظه ای که مسئله رو به طور اغراق آمیزی بزرگ جلوه میدن محو شدن , در مورد مشکلاتمون صحبت کنیم. بخدا بهترین نتیجه رو میده در کوتاهترین زمان ممکن!

 

همیشه گفته ام ، با یکی دو تا برخورد که از من میبینی سریع دست به قضاوت درموردم نزن. من یه وقتایی سرشار از تضادم. یه وقتایی کارایی میکنم که خودمم زیاد اعتقاد درست درمونی بهشون ندارم. یه وقتایی اونقد گیجم که اصن نمیدونم با خودم چند چندم! نسخه نپیچ واسه من. برپسب نزن بهم گلم! فدایی

 

فقط دلم خواست چند خط غر بزنم!همین! اینا کلافه ام میکنن بعضی وقتا..

من بی نقاب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ادعا

کلا آدمی ام که خیلی ادعای فهم و درکم میشه! میدونم خصلت خوبی نیست اما خب یه جورایی سخته واسم اصلاحش. همچین ادعایی که داشته باشی ، سطح انتظارت از خودت خیلی میره بالا. فکر میکنی خیلی میفهمی وقدرت تشخیصت خیلی بالاست و همیشه در لحظه تشخیص میدی درست ترین رفتار چیه! بهترین برخورد میتونه چی باشه! چی بگی که به بهترین شکل ممکن شناخته بشی!!

همچین خصلتی که داشته باشی ، کافیه فقط 1 بار! سر یه موضوع کاملا بی اهمیت اشتباهی ازت سر بزنه و وقتی به رفتارت فکر میکنی ، بفهمی که درست عمل نکردی یا حتی شکل بدترش اینکه بهت تذکر بدن واسه اصلاح رفتارت...

اونوقته که بدجوری جا میخوری.

من ادمی ام که سرنوشت مردم برام مهمه نه نظرشون، اگه سعی میکنم خوب باشم و خوب به نظر بیام فقط واسه ارضای حس کمال طلبی خودمه ، واسه همین اینکه مردم بگن دیدی چه اشتباهی کرد؟! دیدی فلان رفتارشو ...این قسمت قضیه وقتی اشتباه میکنم اصلا برام مهم نیست.

فقط جلوی خودم  بدجوری کم میارم. اینکه بفهمی با اینهمه ادعا اون لحظه درکت نرسید که این رفتار درست نیست ، یه جورایی لهم میکنه... اغراق نیست اگه بگم تا کلی وقت بعدش اعصابم خورده!!

مثل امروز...

امروز....

                       امروز.........

___________________________________________ 

 گاهی هیچکس را نداشته باشی بهتر است!

بعضی ها تنهاترت میکنند... 

 

+دوست خوبم ایمیلی واسم فرستاده بود در مورد این پست... از اونجایی که به دل خودم خیلی نشست مینویسمش تا شمام بخونین: 

بلوط خانوم از اینکه دوباره نوشتی خوشحالم.
اما اشتباه، بهایی است که برای تجربه اندوزی پرداخت می شود.
اشتباه چیزی نیست که ما با ان خود را سرزنش کنیم. اشتباه رویدادی است که ما را متوجه حقیقت می کند در این بین بعضی از اشتباه هاع اثرش ماندگار تر و بعضی گذرا هستن. و ما از انهایی بیشتر عبرت می گیریم که ماندگارتر باشد.
بحث من تو این نوشتار کوچک نفی اثر اشتباه نیست بلکه نوع نگاه به آن است

جادو کرد وقتی خوندمش...

مرا پناه بده ، ای تمام هستی من

مرا پناه بده

نهال نو رس اندام بی پناهم را

به باغ پرگل آغوش خویش راه بده

من از کشاکش امواج باد فتنه گری

من از کرانه دریای عشق و بی خبری

به تو که در نگهت نوبهار خنده زند

به تو که در دل خود شوق ها نهان داری

پناه آوردم

مرا به خود بپذیر

به دست های نوازشگر سخن هایت

ز بند خاطره های عبث رهایم کن

به جاده های دل پاکت آشنایم کن

بگیر دست مرا

به هرکجا که دلت خواست با تو می آیم

به مرز بی خویشی

به اوج دلهره انگیز صخره های غرور

به باغ پرهیجان شکوفه های خیال

به میهمانی پروانه های رنگین بال

به شهر دلکش مهر و به آسمان صفا

به هر کجا که بخواهی ، به هر کجا که روی

مرا پناه بده!

مرا به خود بپذیر ..

کی بیشتر بی فرهنگه؟!

خسته و در به در بعد از یه خرید طولانی با دوستم رفتیم کافی شاپ خوردیم! و بعدش سوار تاکسی شدم.. یه خانومه با دخترش که حدودا 8 ساله به نظر میومد همزمان با من سوار شد ، مسیرش زیاد به مسیر تاکسی نمیخورد اما گفت برو آقا هرچی بشه کرایه ش حساب میکنم... مسیری که میخواست بره هم خیلی بد ترافیک بود و من یه لحظه دلم به حال راننده تاکسی بیچاره سوخت. گفت خانوم دربستی حساب میشه ها ، گفت باشه... با وجود اینکه عقب فقط من و خانومه بودیم ، دخترش رو نشوند روی پاش.

وسط راه بودیم که یه مقدار پول داد به راننده ، راننده هه گفت خانوم گفتم دربستی ، این مقداری که شما دادی نصف قیمتی که باید حساب کنی هم نیستا! شما حتی تمام مسیر رو هم که بخوای کورس کورس و عادی حساب کنی ، چون دو نفرین باید دو برابر این بدی؛ خانومه با حالت داد جواب داد میبینی که ، بچمو نشوندم روی پام ، بعدشم کرایه معمولی تا مقصد من همین قدریه که دادم ، من پول مفت به کسی نمیدم! راننده هم عصبی شد ، گفت خانوم این چه طرز صحبت کردنه ، شما خودت سوار که شدی گفتی هرچی بشه حساب میکنی ، قبول کردی دربستی باشه ، اونوقت حالا... خانومه پرید وسط حرفش! تو که کمپانی ادبی ببخش و .... خلاصه دوجین فحش هم دنبالش ردیف کرد!!!

راننده تاکسی هم زد روی ترمز و خانوم در حالی که همچنان دهنش باز بود پیاده شد...

من فقط پیش خودم فکر میکردم یه خانوم تا چه حد میتونه بی فرهنگ باشه؟ چقدر بی شخصیتی؟ چقدر میتونه شان خانوم بودن خودش رو زیر پا بذاره ؟ افکاری از این قبیل....

خونه که رسیدم بی اختیار ذهنم کشیده شد سمت این جریان، یه لحظه یه لبخند تلخ نشست رو لبم. از اینکه من یکی هم تو این موضوع بی فرهنگی کردم...

که چی؟ یه درگیری دیدم و شروع کردم تو ذهنم انواع و اقسام عناوین و القاب رو به خانومه نسبت دادن! من که مثلا ادعای شخثیط! دارم ، من که مثلا با فرهنگ میدونم خودمو ، رفتارم اصلا درست و مورد تایید نبود...

بیشتر که فکر کردم اتفاقات مشابه زیادی یادم اومد. در نهایت به این قضیه پی بردم که بنده با این همه ادعا فقط منتظرم یه رفتار نامناسب از کسی سر بزنه (انواع و اقسام رفتارهای نامناسب اجتماعی و اخلاقی) و شروع کنم تو ذهنم بهش لقب دادن. اه اه بی فرهنگ! اه بی ادب! بی شخصیت! این چه کاریه! فلان ، بیسار...

شاید خیلی از ماها وقتی با یه رفتار ناهنجار مواجه میشیم ناخواسته این افکار تو ذهنمون بیاد ؛ درسته کار اون آدم درست نبوده ، اما برچسب زنی ما هم قبحش کمتر از رفتار نامناسب اون نیست....

یه قانونی واسه خودم دارم من ، وقتایی که از خودم خجالت میکشم سعی میکنم جبران کنم... اگه نشه اعتراف میکنم! جبران موارد قبلی که ممکن نیست ، نمیتونم برم تک تک اون آدما رو پیدا کنم و معذرت خواهی کنم....

بنابراین بنده به عنوان یک عدد بلوط اعتراف میکنم که تا امروز به شغل شریف برچسب زنی ذهنی مشغول بودم و شدیدا جا خوردم و خجالت کشیدم از نتیجه ای که امشب بهش رسیدم...

سعی میکنم اصلاح کنم این رفتارو از این لحظه به بعد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خاله جان اسمس داده بود قبولیت مبارک عزیزم ، انشاالله موفق باشی. منم که گییییییییییییییییییییییج... جواب "قربونت برم ، مرسی از لطفت" که واسه خاله بود رو فرستاده بودم واسه دایی بزرگه م که روز قبلش تبریک گفته بود اما متوجه این سوتی نشده بودم! چند ساعت بعدش دایی اسمس داد میری؟ منم که بی خبر از همه جا! فکر کردم یونی رو میگه... گفتم آره خب ، مگه میشه نرم؟ شبش خاله اینا اومدن خونمون و گفت اسمسم رسید؟ گفتم آره جواب دادم که! گفت ندادی!! رفتم چک کردم و فهمیدم چی شده...

با داییم حساب قربونت برم و اینا که نداریم ، اما این به کنار! بدجنس منظورش از میری ، قربون من بوده!! منم که آی کیو در حد ماهی قرمز یعنی.....

فاصله

یه چیزی که همیشه واسه من عجیب بوده برخورد مختلف آدما تو اماکن زیارتیه. بدیهیه که دنیای آدما خیلی با همدیگه متفاوته ، مشخصه که حال و هوای آدما مثل هم نیست اما من یکی با وجود قبول داشتن این موضوع اینجور جاها تمام وجودمو بهت در بر میگیره. یعنی فاصله تا اییییییین حد..؟!؟!!!

من چند روز پیش مشهد بودم. اصلا حس و حال سفر مثلا معنوی بهم دست نداد که نداد... شبا میرفتیم حرم واسه نماز ، یعنی من اگه مسجد سر کوچمون هم میرفتم حس و حالم فرقی نمیکرد با حالم موقع نماز تو حرم امام رضا... شب آخر مادرجون ازم پرسید چی خواستی از امام رضا؟ یه لحظه جا خوردم.. من اونقدر تو فاز زیارت نبودم که اصلا نه درد و دل کرده بودم ، نه چیزی خواسته بودم ، هیچی... فقط شبا میرفتم نماز میخوندم تو حرم و بر میگشتم.

اونوقت همونجا خانومی رو دیدم که رو به گنبد نشسته بودم ، دستاشو به حالت دعا گرفته بود بالا و گریه میکرد.. من که کنارش نشسته بودم لرزش تمام وجودش رو حس میکردم. میفهمیدم اگه گریه میکنه ، اگه امام رضا رو صدا میزنه ، اگه قربون صدقه ش میره و اگه از مشکلاتش میگه ، واقعا از ته ته دلشه... زمان و مکان رو فراموش کرده بود و فقط قدم قدم میرفت به سمت سبک شدن...

به اصل قضیه که خوب نگاه کنی فاصله ی من و این خانوم رو متوجه میشی.نزدیکش بودم اما تا کجا دور از اون. اون فقط اسم امام رضا دلشو میلرزوند و من هیچ.

نمیدونم تنها از باور ها و اعتقادات آدم ناشی میشه حس گرفتن توی اینجور مکان ها ، یا چیزای دیگه هم درش دخیله ؛ اما میدونم بهت اون لحظه تا آخر عمرم فراموشم نمیشه...


+ گاهی آدم چیزایی میبینه که دلش میخواد همه چیزو جر وا جر کنه. به شال سفید یه دختر تو حرم گیر میدن ، حتی اگه تمام موهاش داخل باشه و طبیعتا چادر هم داشته باشه. اما به آقایون محترم اجازه ی ورود به حرم با هر نوع مدل مو و پوششی رو به راحتی میدن..

category

اشکو که تو چشمام دید چشماشو بست. فقط بغض کرد و بغلم کرد. صدای به لرز نشسته اش رو میشنیدم که میگفت گریه نکن ، تو چشمای مادرمو داری بلوط... گریه ی تو به اندازه ی کافی پیرم میکنه! دیگه نذار یاد اشک مادرم بیشتر از این حالمو بد کنه.... میون بغض و گریه خندیدم. خندیدم که بیشتر از این پشتش خم نشه. آروم و با دستای چروکیده اش اشکامو پاک کرد و گفت غم دلتو چیکار میکنی دخترم؟ اونو هم واسه دلخوشی من پاک میکنی...؟

- من کاسه ی صبرم!

این کاسه لبریزه...

فقط برام دعا کن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ما آدما رسم عجیبی داریم. بعضی وقتا یه چیزایی که واقعا ساده و بی اهمیتن رو سخت میگیریم؛ اونوقت از کنار چیزایی که واقعا سخت و مهمن و نیاز به وقت و تلاش زیادی دارن ساده و سرسری عبور میکنیم....

خوب یادمه روزی که اومد روبروم نشست رو! بهش گفتم این شال خیلی بهت میادا! اخماش رفت تو هم و گفت وای به نظر خودم که افتضاحه!! پدر درمیاره تا میاد روی سر صاف وایسه ، هرچی میخواستم فلان مدل گره بزنمش نشد ، باور کن 1 ساعت قبل اینکه بیام اینجا دستم بهش بند بود ، نشد که نشد... آخرم موهامو بهم ریخت... اصلا دیگه حوصله برام نذاشت که... حال خوبمو خراب کرد!!

با چشمای گرد شده نگاش کردم ، دیدم درست و حسابی انگار داره از یه مشکل لاینحل و زندگی خراب کن حرف میزنه! سکوت کردم ، چند لحظه که گذشت دیدم همچنان اخماش توو همه! نگاهم به جعبه شکلاتی افتاد که واسم آورده بود ، گفتم سخت نگیر خانومی... نگفتی این ناپرهیزی امروزت بخاطر چیه؟! و اشاره کردم به جعبه!

آروم گفت دارم ازدواج میکنم...

با شوک و ذوق ازش پرسیدم خووووووب ، کیه؟؟ کی باهاش آشنا شدی؟؟؟؟

حرفاش که تموم شد من فقط غرق بهت بودم... خانومی واسه کج وایسادن شالت 1 ساعت وقت صرف میکنی اونوقت با کسی که 1 ماهه میشناسیش ، نصف بیشتر اخلاقاشو نمیدونی ، فقط میدونی چه شکلیه و وضع مالیش چقدره و خونوادش کی ان راحت ازدواج میکنی....؟؟؟؟؟؟

نگفتم بهش! یعنی فرصت نداد...

امیدوارم خوشبخت بشه ، اما کافیه یه نگاه بندازیم به دور و برمون! فکر میکنم غیر قابل انکاره که از هر 10 تا ازدواج 6 تاش ناموفقه! دلیلش امثال دوست منن...

کاش ما آدما میتونستیم میزان اهمیت هرچیزی توی زندگی رو درک کنیم و بر همون اساس واسش وقت بذاریم. انرژی بذاریم. تلاش کنیم! اونوقت شاید رشد بذر خیلی از ازدواج هایی که به بن بست میرسن در نطفه خفه میشد. نمیگم همه اش. اما من فکر میکنم دلیل شکست 80 درصد از ازدواج ها عدم شناخت کافی قبل از ازدواجه...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دقت کن که با یه خانوم چطوری خدافظی میکنی.

خانوما همیشه لحظه ی آخر ، حرف آخر ، نگاه آخر تو ذهنشون می مونه....

این خدافظی منظورم واسه همیشه نیست. ممکنه فردا قرار باشه باز ببینیش. اما شک نکن ادبیاتی که واسه خدافظی کردنت انتخاب میکنی ، لحنت ، طرز نگاهت ، همه ی اینا بیش از اون چیزی که فکرشو کنی تاثیر میذاره...

فانتزی

دیروز قرار بود 7 صبح جایی باشم.. منم که تابستونی برنامم دیدن داره! تا 4 بیدار و از اونطرف تا 11 خواب! واسه اینکه شب زود خوابم ببره رفتم پیش مامانم خوابیدم.. چون مامان جان به کوچکترین تکون تخت حساسه و حتما باید صاف و بی حرکت بخوابی که خوابش بهم نریزه! تو همچین حالتی از زور بی خوابی نباشه از سر حوصله سر رفتگی خوابت میبره..

حالا برعکس ، اون شب مامان تا 3 قصد خواب نکرد! اما من خوابم برده بود دیگه. حدودا 3 و نیم بود که پاشدم برم آب بخورم ، دیدم مامان رفته تو اتاق کناری خوابیده اصن!! وقتی برگشتم چراغ اتاقو روشن نکردم ، فقط رفتم سمت تخت و زانومو گذاشتم لب تخت که حس کردم به طرز غیر عادی نرمه!! و همزمان صدای جیغ مامان..!!!! نگو تو فاصله آب خوردن من اومده بود تو همون اتاقی که من بودم.. تازه وقتی فهمیدم چی به چیه بازم قدرت عکس العمل نداشتم ، فقط دستمو هم گذاشتم رو شونش و دیگه غش بودم از خنده...(شدیدا فقدان آیکون قهقهه یاهو احساس میشه..) اونم یه ریز با جملات قشنگش مستفیضم میکرد... خندشم گرفته بود ، می خندید و دری وری میگفت بهم...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

میگفت کاش فرق غرورو با هزار تا احساس گند دیگه میفهمیدی!

الان خوب میفهمم. آدم با مثلا هزار تا احساس گند دیگه غرورشو توجیه میکنه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

همیشه یکی از فانتزیام این بوده که دو تا بالش پر از پر دستمون باشه ، بخندیم و تو سر و کله ی همدیگه بزنیم.. بالش ها پاره بشن و اتاق پر بشه از پرهای معلق تو فضا... حتی سر و صورت جفتمون پر از پر سفید بشه...  یهو نفهمم کجا غیب شده و آروم دنبالش بگردم ، و ناگهان پخخخخخخخخخخ و صدای جیغ من و کرکر خنده ی اون و مشت و لگدی که حواله ش میکنم..

قربانی

چند روز پیش توی جمعی بودم که از یه نفر سوال شد اگه 1بار دیگه قرار بود به دنیا بیای و بهت حق انتخاب میدادن که دختر بشی یا پسر ، بازم دوست داشتی دختر بشی..؟

اون لحظه فقط یه لبخند تلخ نشست کنج لبش. گفت اگه قرار بود بازم ایران بدنیا بیام ، شک نکن که دوست داشتم پسر باشم... اما جای دیگه ، با کله میپریدم تو راه دختر بودن.

توی ایران ما فقط کافیه دختر باشی و مخصوصا تو یه خانواده ی مذهبی... و مخصوصا مخصوصا خانواده ای که چشمشون به دهن مردمه.. اونوقته که گاه و بیگاه منع میشی از تمام آزادی که به عنوان یک انسان حق توست و میتونی داشته باشیش.. اونوقته که تمام مدت باید نگاهت به دهن پدرت باشه.گوشت به صحبت عمه جانت باشه. چمیدونم همسایه بغلیتون! بقال سر کوچه! فلان آقا و خانوم تو محیط کار مادر! باجناق شوهر عمه ی ناتنی دوست دختر خاله ت... تمام مدت فقط باید ببینی مذاق مردم چیه. خوشامد دیگران چی میتونه باشه!

چرا؟ تو دختری! باید آینده داشته باشی ، باید دیگران تو رو بپسندن ، مردم عقلشون به چشمشونه ، باید ظاهرتو خوب بسازی...! و خب مسلما تو خیلی خامی و هیچی تجربه نداری و صلاح دیدت رو توی این مسائل پدرت بهتر تشخیص میده و فقط باید گوش کنی ببینی چی میگن بهت. چیکار کنی که بهتر به چشم دیگران بیای!!

کافیه دختر باشی و تو خانواده ای که شدیدا تو فاز اینن که چه مدل خواستگاری واسه تو ممکنه بیاد و مذاق مردم چیه.. اونوقت جایی بخوای بری نمیشه! زشته... دختر باید سنگین رنگین باشه... کاری بخوای بکنی گناهه! ظاهرتو بخوای مدلی که خودت میپسندی بسازی عیبه! مردم میگن این دختر خوبی نیست...

کافیه دختر باشی و تو خانواده ای که سطح دیدشون محیط تنگ و محدود اطرافشونه... جامعه از نظرشون همون محدوده ای باشه که دارن توش زندگی میکنن... همون آدمای سطحی نگر که افکارشون تو صد سال پیش جا مونده... اونوقته که بهت میگن چطوری زندگی کن. چطوری باش. چطوری نباش! و تو این وسط فقط یه عروسک خیمه شب بازی میشی که یک درصدم از شرایطتت رضایت نداری اما چاره ای هم جز اطاعت نداری!!

کافیه دختر باشی و یه ذره چارچوبایی که واسه خودت داری با چارچوب خانواده ت نخونه! کافیه یه ذره بخوای سرکشی کنی و زیر بار زور کسی نری ، نگاه به منطق خودت کنی و خودتو بسازی نه چشم و دهن دیگران.. اونوقته که زندگیت اونقدر تلخ میشه که به غلط کردن می افتی. حرفایی از همین خانواده میشنوی که مثل داغ زده میشن به قلبت.. حرفایی که خودت تو ذهن خود لایق دخترای خراب میدونیشون.. اونوقته که هیچکس درک نمیکنه که ممکنه توام منطق خاص خودتو داشته باشی! فقط میذارن به حساب جو زدگیت...

من خودم از زبون دختری شنیدم این حرفو که مامان بابام حرف داماد که میشه ، تو ذهنشون یه پسری میاد با معیارای مورد پسند خودشون! بخاطر همینم میخوان ظاهر منو طوری بسازن که به مذاق خانواده ی چنین پسری خوش بیاد.. اما من فقط از این نوع زندگی بیزارم! خسته شدم از بس از ترس آینده لحظه لحظه ی زندگیم نتونستم چیزی باشم که واقعا دوست دارم!

من روی حرفم با این مدل خانواده هاست... آقایون محترم! خانومای عزیز! فقط یک لحظه به این فکر کنین که این دختر خودش یه انسانه! توانایی فکر کردن و تصمیم گرفتن داره ، حق انتخاب کردن راه خودش رو داره! درسته شما تجربه تون خیلی بیشتر از اونه ، اما ای کاش فرق راهنمایی کردن و در نهایت گذاشتن قدرت انتخاب به عهده ی خود فرد رو با تحمیل سایه ی همه ی تجربه هاتون رو سر دخترتون رو میفهمیدین... کاش میفهمیدین بین اینکه " این حرفا خیلی منطقیه پس چون به نفع خودته باید قبولشون کنی و غلط میکنی مخالفتی داشته باشی" با اینکه "چون این حرفا منطقیه به نفعته که قبول کنی اما بازم قدرت انتخاب با خودت و در نهایت تصمیمت هرچی باشه ما بهش احترام میذاریم چون این زندگی توئه" خیلی خیلی فاصله وجود داره...

ای کاش یاد بگیریم زندگی رو به کام یک انسان فقط به صرف دختر بودنش تلخ نکنیم. بعضی از ما مردم بد رسمی داریم. کاش یادمون بیاد که هرکسی فقط یک بار فرصت زندگی کردن داره. ای کاش با هجوم انواع و اقسام مصلحت های دست و پاگیر فرصت یه زندگی دلخواه رو از کسی نگیریم.

تو جامعه ی امروز ما تعداد چنین خانواده هایی خیلی کمتر شده اما مسلما هنوزم خیلی زیادن مخصوصا تو سهر های کوچیک... امیدوارم نسل به نسل این مسائل کمرنگ تر بشه و در نهایت برسه به یه خاطره ی دور و صد البته تلخ...

من فقط نگران دخترانی هستم که دیروز و امروز و فردا و فرداها قربانی این طرز فکر خانواده شدن و میشن و خواهند شد...


 

+لطفا حرفای این پستم رو به حساب شرایط زندگی خودم نذارید ، هیچ تضمینی وجود نداره که وقتی من از چیزی صحبت میکنم حتما چیزی باشه که واسم خودم داره اتفاق می افته! برعکس من محدودیتی به اون صورت نداشتم. من فقط گوشه ای از جامعه که دردش اینه رو نگاه میکنم و حرف میزنم ..   

نسوزون دل دیوونمو حیفه..

گاهی وقتا آدم به جایی میرسه که فقط میتونه وضو بگیره ،

چادر نماز سفید و گل قرمزیش رو بندازه رو سرش ،

پنجره رو باز کنه و سجاده رو پهن کنه رو به ماه ،

و سرشو بذاره رو مهر و به بغض کهنه ای که کنج گلوش خونه کرده اجازه ی شکستن بده...

اونوقته که دیگه صدای هق هقش فضای وهم آلود شب رو پر میکنه. دیگه نه نگاه ترحم انگیز دیگران مهمه ، نه کلاس فردا صبح که اگه زود نخوابه ازش جا می مونه ، نه صدای فس فس کتری روی گاز که نوید آتیش سوزی رو میده و نه هیچ چیز دیگه...

فقط اون خلسه مهمه و اون صدای تلخ هق هق. فقط نفس هات مهمن که احساس میکنی به شماره افتاده ان...

نمیفهمی چقدر گذشته... چند ثانیه؟ چند دقیقه؟ چند ساعت؟ فقط یه جایی به خودت میای میبینی تنت بی جون بی جونه... همونجا کنار سجاده خوابت می بره! یه خواب آروم و بدون تشنج که بی شباهت به خواب مرگ نیست.

صبح که چشماتو باز میکنی ، پوزخند میزنی به تنهایی بزرگی که دور و برتو گرفته و خالی از هیچ حس و حالی ، لباس میپوشی و جزوه هاتو میزنی زیر بغلت و راه میوفتی سمت کلاست...

اون بی حسی این جور صبح ها رو من یکی خیلی دوست دارم. انگار که تموم درداتو دیشب تو صدای هق هقت پیچیدی و سپردیشون به ماه. فقط تویی... خالی خالی!

می گذره... می چرخی... زندگی باز تو رو در برمیگیره...

و یه جایی به خودت میای و میبینی باز حجم غم داره دیوونه ت میکنه! میری سراغ چادر نمازت ، پنجره رو باز میکنی و باز سمفونی تلخ هق هق تو میون بهت یه شب بی پایان دیگه.

 

تو رو نمیدونم دوست عزیزم ، اما زندگی من خیلی وقته که این شکلی شده...

یاد بگیر که بغض هاتو نشکسته قورت ندی! به دل دردش نمی ارزه ..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-چطوری؟!

-تووووووپ.عالی عالی!

-خوبه، اتفاق خاصی افتاده؟!؟!؟!؟!!!

..........................

-چطوری؟!

-بد نیستم..

- "سکوت"....

دقت کردی؟! همیشه وقتی بگی توپ توپم انگار که چیز عجیبیه! یعنی نمیشه هیشکی همینجوری حالش خیلی خوب باشه! اما وقتی میگی بد نیستم ، خیلی اتفاق عادی هستش... هیچکس تعجب نمیکنه!!!

(بماند که تو استثنایی زلالم )


+دوستان بابت تاخیرم معذرت میخوام. بالاخره تو زندگی هرکسی روزهای بی نتی پیدا میشه

زخم

خیلی بده که قبح بعضی حرفا واسه کسی بریزه. اونوقت دیگه یادش میره چیزی که همیشه ورد زبونشه فحشه! یادش میره بعضی کلمات میتونن معنای خیلی بدی در بر داشته باشن. یادش میره شنیدن این کلمه میتونه وجود یک نفر رو در هم بشکنه. فقط طبق عادت همیشگیش تا یه ذره چیزی به مزاقش (مذاق؟مضاق؟) خوش نیاد دهنشو باز میکنه و کلماتی که بار منفی خیلی زیادی دارن رو مثل قطار ردیف میکنه. خیلی عادی گلوشو صاف میکنه و میگه پست بی شعور ، بی مسئولیت بی عرضه ، احمق خودخواه...!

اونوقت اگه تو موقعیتی باشی که نتونی ذره ای واکنش نشون بدی ، محکوم میشی به شنیدن و دم نزدن. به شنیدن و عادت کردن.

همیشه از این واقعیت "عادت" بدم میومده و میاد ، بخصوص وقتی که عادت به توهین کردن باشه. وقتی عادت به توهین شنیدن و دم نزدن باشه....

امروز نگاه کردم تو چشاش ، درد تو نگاهش رو دیدم. مهر سنگینی که رو دهنش خورده بود رو.... گوشاش که عادت کرده بود به شنیدن رو... فقط تلخ ترین نگاه دنیا رو به صورت کسی که مثل همیشه دهنشو باز کرده بود و کلمات رو قطار میکرد دوخته بود. از یه جایی به بعد حس کردم دیگه نفسش بالا نمیاد. نشست سر جاش ، یه نگاه زخمی به آسمون انداخت و من شنیدم صدای دلش رو که آروم و خفه میگفت "خدایا فقط تو خودت شاهد باش..."

همه ی ما تصویر ذهنیمون از زخم ، بر میگرده به جراحات ظاهری که با چند تا بخیه یا حتی مسخره تر ، یه چسب زخم کارشون تمومه! کم پیش میاد وقتی میشنوی زخم ، تو ذهنت بیاد "خدایا فقط تو خودت شاهد باش" میتونه حامل هزار تا زخم باشه. سخته که بفهمی چه زجری داره تحمل سوزش و درد تمام این زخم ها...


"در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد.این دردها را نمی شود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند، زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی به وسیله افیون و مواد مخدره است ولی افسوس که تاثیر این گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید.  (بوف کور/صادق هدایت) "

 

× بر من ببخش اگر امروز تلخ بودم و تلخ نوشتم.

پیتزا

آیدین دیشب از یکی از دیالوگهای فیلمی که دیده بود واسم حرف زد:

" این خیلی بی رحمانه ست که بیای تو زندگی کسی و براش عزیز بشی ، بعد همینجوری بذاری بری. پس یا نمیذارم بمیری ،  یا خودمم باهات می میرم.."

یه جوری شدم وقتی شنیدمش. جا خوردم.. بهش گفتم فقط محدود به فیلماست.باور کن! گفت خیلی از فیلما رو از زندگی واقعی آدما الهام میگیرن ، این موردم شاید خیلی کم باشه ، اونقدر که من تا حالا ندیدم دور و برم! ولی فکر میکنم کلا غیر ممکن هم نیست ، حتما وجود داره... جالب اینجا بود که با همین جمله و امیدی که بهش داد تونست نجاتش بده.

نظر شما چیه؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سر ظهر ، توی اون گرما ، خسته و گرسنه رفتم بیرون و دنبال یه پیتزا فروشی... واقعا اون لحظه حس پیتزا خوردن نداشتم اما باز بهتر از برنج و فلان بود. به آقای فروشنده گفتم یه پیتزای مخصوص میخوام با دلستر و سس اضافه! گفت نیم ساعت دیگه حاضر میشه. منتظر شدم فیش بنویسه واسم اما دیدم خبری نشد ، گفتم حتما اینجا سیستمشون اینجوری نیست. رفتم بیرون از مغازه ش ، نیم ساعت الاف(علاف؟) بودماااا...

بهترین گزینه ای که واسه گذروندن این نیم ساعت به ذهنم رسید صندلی ایستگاه اتوبوس بود! چون اصلا حال برگشتن به کتابخونه رو نداشتم... یه خانوم و دخترش قبل از من اونجا نشسته بودن ، چند لحظه که گذشت خانومه پاشد و دست کوچولو رو کشید. رفتن سمت پیاده رو ، همون جا یه مغازه بود و کلی پفک در معرض دید. با ذوق تمام گفت مامان از اینا واسه من میخری؟ خانوم چنان دادی سر بچه کشید که من خشکم زد! وقتی بچه مقاومت کرد و رفت سمت مغازه ، مادره رفت سمتش و دستشو کشید... من که چیزی حس نکردم اما اون بچه که حس کرد ، اونقدر دردش شدید بود که بخاطرش بزنه زیر گریه...

چند لحظه بعد یه خانوم و آقای دیگه با دخترشون رد میشدن از پیاده رو ، دختره اومد سمت صندلی ایستگاه و گفت من دوست دارم اینجا بشینم... و اومد کنار من نشست. آقا به ساعتش نگاه کرد و سرشو تکون داد ، فهمیدم عجله داره. هردوشون اومدن سمت دختره ، چند لحظه بهش اجازه دادن بشینه و بعدش آقا گفت من خیلی کار دارم بابایی ، بیا الان بریم ، بعدا خودم میارمت اینجا. مامانش بغلش کرد و رفتن. اون بچه گریه نکرد. دستش کشیده نشد. برعکس ، صورتشو نگاه کردم وقتی میرفت... خندون خندون بود.

فقط خدا میدونه آینده ی شخصیتی این دوتا بچه چقدر میتونه متفاوت باشه.

نیم ساعت که گذشت برگشتم گفتم پیتزای من حاضره؟ گفت وای خانوم من فکر کردم شما شوخی کردین ، آخه زیاد از این سفارشای سرکاری میان میدن!

فقط قیافه ی من دیدن داشت اون لحظه. دلم میخواست بگم آقا این کفش منو میبینی؟ قابلیت اینو داره که الان درش بیارم و بکوبم تو سر شما. یا حتی این صندلی که روش نشستی رو میبینی؟ قطعا پتانسیل خورد کردن شیشه های مغازتون رو داره. و یا حتی اون دفتری که جلوته! شک نکن که اگه شعله ی کبریت بهش برسه میتونه آتیش بگیره و کم کم کل اینجا رو دود کنه بفرسته هوا.

واقعا من آدم گفتن تمام اینا بودم اون لحظه! یا حتی انجام دادنش! اما چشمام رو بستم ، یه نفس عمیق کشیدم و فقط گفتم متاسفم براتون... اومدم بیرون از مغازش در حالیکه با خودم فکر میکردم کجای قیافم شبیه آدمای بی شخصیتی هستش که تفریحشون سرکار گذاشتن مردمه؟!

 

×گوشیم رو گم کردم به همراه تمام محتویاتش. مموری و خط و..

توجیه

کودکان عطش که در صحن لبانت بی قراری میکنند ،

غرق در نگاهت آهسته میپرسم :

خود بگو ، دریا از کجا بیاورم...؟

و تو مثل همیشه خاموش نگاهم میکنی. در نگاهت غزل غزل سخن نهفته است.

حرف میزنی و غزل می بافی و نگاهم میکنی،

و من هنوز در هبوط تلخ نگاهت قفل شده ام؛ که چه ابلهانه در جبر عروض و قافیه مانده ای و من چه بی خیال از کنار تمام سروده هایت میگذرم.

پلک هایت را که میتکانی،

چشمان من انگار ، حسودی شان میشود. می بارم ، هر دو می باریم.

خانه پر میشود از نوزاد اشک...

اشک هایم که تمام می شود ،

بی پرده نگاهت میکنم؛

هنوز هم در جبر قافیه باقی مانده ای...

چه میگویی؟ چه گفته ای؟ نمیدانم. ببخش! من گوش نکردم.

بیشتر که نگاهت میکنم ، یک چیزهایی دستگیرم میشود.

هنوز هم کلمات را پشت سرهم ردیف میکنی که خودت را توجیه کنی؛

تمام لحظه هایی که خواسته بودم قرارم باشی اما بی قرارم کرده بودی را!

خسته نگاهت میکنم،

لب هایت بیش از همیشه خشک شده. نگاهت قصه ی عطش را فریاد می زند. چشمانت هم ترک برداشته اند. بس که حرف زدی و توجیه کردی!

خسته نیستی...؟

من اما ، خسته ام.

قدری سکوت! خوابم می آید.

سرم را بروی شانه ات می گذارم و آهسته می خوابم.

تو اما هنوز حرف میزنی و توجیه میکنی...

نمیدانی که من سالهاست به خواب رفته ام.

بس کن!

نگاه کن ، رد پایت را پاک نکن!

تا آخر دنیا برف است....



+ از کجا می شود چند کیلو معصومیت خرید؟! عجیب دلتنگم برای معصومیتی که در میان هزاران واهمه گم شد.


+ به سلامتی ابروهامونم دم بریده شد رفت پی کارش!


تفاوت

کاش میشد آدم فامیلاشو خودش انتخاب کنه.  بودن با 90 درصد این آدما منو کسل میکنه... مثل الان که همه تو پذیرایی ان و من خسته و کلافه ، پناه آوردم به دورترین نقطه ی خونه از پذیرایی..

تو چشمام نگاه میکنن ، بهم لبخند میزنن ، باهام دست میدن ، اما میدونم تو ذهنشون سرتاپای من رو به باد انتقام گرفتن! قبلنا که خیلی حوصله م بیشتر از الان بود ، تلاش زیادی میکردم واسه برقراری رابطه باهاشون. واسه اینکه میون جمعشون تنها نباشم ، اما فایده نداشت که نداشت... خودشون نمیخوان ارتباط برقرار کنن. تو این فامیل دختری با ظاهر من ، با طرز فکر من ، یه جورایی یه وصله ی نچسبه! اما حداقل من این درک رو دارم که در عین اینکه میدونم خیلی فرق دارم باهاشون باز بهشون احترام بذارم و گرم برخورد کنم ، چون معتقدم  آدما هرچقدر هم با هم متفاوت باشن باز حق ندارن به همدیگه توهین کنن به هر شکلی. اما اونا... برخوردایی میکنن که به نظر من واقعا توهین آمیزه! هر بار که آمپرم میچسبه به سقف یادم میاد که بابام دلش نمیخواد همین رابطه ی کم با فامیل هم قطع بشه .  به قول خودش آدم تو این دنیا نباید بی کس باشه!

من اصلا این استدلالش رو قبول ندارم. چون همیشه تنهایی رو به بودن در جمعی که بهش متعلق نیستم ترجیح داده م... نمیدونم چه اصراریه رابطه داشتن با آدمایی که هیچ سنخیتی باهاشون نداری و فقط تاثیر سوء روی رفتارت میذارن؟ بذار بگن خودشو میگیره! اینقدر بگن که خسته شن!  درسته هیچ وقت آدما تموم اخلاقاشون بهم نمیخوره ، اما خدا نیاره روزی رو که نسبت تشابه به تفاوتت با فامیل برسه به صفر!!

ولی خب پدره دیگه! از نظر من ، گوش دادن به بعضی حرفاش که خوشایند نیست برام ، مستحب که هیچ ، واجبه! آغوش پرعشقش ، امنیت شونه هاش ، درک بالایی که داره ، تموم چیزی که امروز هستم و دارم و اون و مادر کمکم کردن که باشم و داشته باشم ، لذت راضی نگه داشتنشون،

می ارزه به تحمل بعضی ناخوشایند ها! حتی اگه رابطه با آدمایی باشه که به معنای واقعی جفت پا میرن تو اعصابت

no dear! NOOOOOO

 

همیشه سعیم این بوده که در لحظه حدود "انعطاف" و "انحراف" رو تشخیص بدم و رفتاری براساس تشخیصم داشته باشم. بفهمم تا کجا انعطافه و تا کجا انحراف. میدونم همیشه هم موفق نبودم و یه جاهایی اشتباه کردم... اما کلا مغزم میسوزه وقتی میبینم بعضیا روی انحرافشون اسم تجدد میذارن و فیگور میگیرن برام!

منم که خدای اعتمادبنفس دادن به اینجور آدما!! درحالیکه به شدت پلکامو بهم میزنم با صدایی پراز ذوق میگم خدای من شما چه انسان متجددی هستین... و من چقدر احمق بودم که این رو تابحال متوجه نشده بودم..

لبخندی که روی لبشون میشینه باعث میشه خوشحال بشم از کشف یه حقیقت مهم! اینکه تو دنیا درب و داغون تر از منم هست....

 

________________________________________

 

"نمیدونم چرا انقدر ظرفیت آدما واسه نه شنیدن پایینه! درصورتی که این نه صداقت و روراستی گوینده رو نشون میده..."  این جمله کلیشه ایه نه؟! حقیقت همین جمله ی کلیشه ای من رو دیوانه کرده. کم پیش اومده بگم نه و واکنش منطقی ببینم.

خیلی خوبه که آدما همیشه حد خودشون رو بدونن ، درخواست های غیر منطقی نکنن از همدیگه؛ به فرض که چنین اتفاقی هم افتاد ، ظرفیت مخالفت دیدن داشته باشن. من یکی که اینجور مواقع اگه احساس کنم طرف از نه ی من ناراحت شده ، اصلا آدم عذرخواهی و نازکشیدن نیستم. عذرخواهی وقتی معنی داره که آدم واقعا اشتباه کرده باشه. نه وقتی که بخاطر بی منطقی آدما تو بخوای از موضع خودت کنار بکشی...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

دو ماه آخر مونده به کنکور دوستم هر روز صبح میومد خونمون و تا شب باهم درس میخوندیم. طبقه پایین بودیم ، کسی کاری به کارمون نداشت. فکر کن دو ماه تموم این دوستم از صب تا شب پیش من بود، بعد یه روز مادربزرگه منو میبینه میپرسه دوستت دختره؟!

گفتم نه مادرجون پسره... و منتظر که بزنه تو سرم! اما یه لبخند ملیح تحویلم داد و گفت درسش بهتر از توئه؟! یعنی من دیگه فکم افتاد! هععععععی... یعنی روشن فکریتو بخورم مادرجون...!

 

+دیروز از شمال برگشتم.سرفرصت برمیگردم با عکس و به اصطلاح سفرنامه...

عقل ما

اصولا عقل ما چند تا وجهه داره ، یکی عقلی که واقعیت عینی خارجی رو درک میکنه و اون رو میپذیره که بهش میگن "راسیون" ، یکی هم عقلی که حقایق رو درک میکنه و میپذیره که "رزُن" هست.

راسیون یا خرد یه قدرتیه که تنها و تنها واقعیات رو کشف میکنه و اونا رو مقدمه ای قرار میده واسه رسیدن به هدف هاش، یه سری حقایق عینی دودوتا چهارتایی.  راسیون اگه ببینه در ساختن مثلا هواپیما هیچ نفعی واسش وجود نداره ، اجازه ی ساختش رو به انسان نمیده ؛ اگه ببینه در تشکیل دادن خانواده با فلان فرد هیچ نفعی عایدش میشه مهر تایید بر اینکه بری خواستگاری همون شخص نمیزنه ،

راسیون عشق رو درک نمیکنه. برای راسیون مفاهیمی مثل عشق و محبت و عاطفه بی معنیه.

انسان بسیاری از زیبایی ها و ارزش ها رو میتونه بوسیله ی رزُن درک کنه و اونها رو داشته باشه که از نظر راسیون منطقی نیست. به یه چیزایی گرایش پیدا میکنه که راسیون از اونها به اعجاب درمیاد.

مثلا همین اصل پرستش خدا ، خودش یه اصل راسیونل نیست. اینکه من در برابر خدا دلم بلرزه و غرورم بشکنه و به عجز و لابه بیافتم رو راسیون اصلا درک نمیکنه ؛ اینکه من نسبت به کسی احساس عشق کنم رو راسیون تایید نمیکنه ، اما رزُن به من میگه که یکسری نیازهای فطری در وجود من هست که باید به اونها پاسخ بدم. نیاز به پرستیدن و نیاز به داشتن کسی که نسبت به اون احساس عشق میکنم همه و همه از رزُن منشاء میگیره.

شما خانواده ای رو میبینید که از نظر مادی همه چیز دارن. فرهنگ بالا ، خونه ، ماشین ، موقعیت اجتماعی عالی ، طبیعتا عقل تو بهت میگه که زندگی اونها باید از هر نظر تامین باشه و واقعا خوشبخت باشن ، اما در باطن میبینی که چنین نیست و خلاهایی در این خونواده وجود داره که باعث میشه بحث و دعوا بین اعضاش شکل بگیره. شکل گرفتن این دعواها رو راسیون درک نمیکنه اما رزن چرا.

در مقابل خانواده ای رو میبینی که راسیون دلایل زیادی واسه خوشبخت نبودنشون ارائه میکنه مثل فقر ، گرسنگی ، ... اما میبینی که زندگی اونها چنان با حرارت عجین شده که راسیون از دیدنش حیرت میکنه.

بنابراین عقل ما صاحب دو وجهه ست که در عین اینکه متضاد همدیگه هستن اگه بتونی بین هردو تعادل برقرار کنی به کمال میرسی.

 

این قسمت از کتاب دکتر شریعتی رو که خوندم یه جورایی ذهنم کشیده شد سمت دین؛ اگه در مقابل چنین عقلی مفهومی به نام دین قرار بگیره، چه واکنشی نشون میده؟

فکر میکنم اولین کسی که نسبت به این دین واکنش نشون میده راسیون هست. شروع میکنه به کنکاش در اون و طبیعتا میفهمه که منافع زیادی با پیروی از این دین عایدش میشه و بنابراین پیرو اون دین میشه. اما رزن هنوز ارضا نشده ، اینکه راسیون تشخیص بده که این پیروی کردن به نفع منه نمیتونه به تنهایی این اراده رو در من بوجود بیاره که در همه ی لحظات زندگیم تابعش بشم ، خیلی وقتا به یه حالتی میرسی که اصلا برات مهم نیست آینده ت خوب باشه یا نه و کارات مفید باشن یا مضر ، خیلی وقتا راسیون از کار میافته و این رزن هست که اجازه ی فروپاشی رو به تو نمیده و برعکس ، یه وقتایی هم هست که ضربه ی احساسی می خوری و رزن عملا کاری برای تو انجام نمیده. زیبایی ها رو تیره و کدر میبینی و عشق معنی خودش رو برات از دست میده ، در چنین شرایطی راسیون به کمکت میاد. عقل مجرد منطقی خشک که این اجازه رو به تو نمیده که زندگیت رو در هم بشکنی و نخوای ادامه بدی.

بنابراین اگه دین رو تنها با راسیون درک کرده باشی ، به محض اینکه کوچکترین ناملایمتی برات پیش بیاد ازش فاصله میگیری. راسیون منفعت پرسته ، بنابراین ممکنه خیلی وقتا منفعت رو در چیز دیگه ای تشخیص بده که مغایر با اون دین هست ، خیلی راحت زیر پا میذارتش. کلاهبرداری به همین دلیل شکل میگیره. دین منفعت جاودانه رو به تو نشون میده اما راسیون منفعت آنی اون لحظه ی تو رو پیش چشمت پررنگ میکنه و راحت به حرف راسیون گوش میکنی.

اما اگه وقتی که با مفهوم دین روبرو میشی بعد از اینکه راسیون تاییدش کرد از دید رزن بهش نگاه کنی ، چنان اراده ای بهت میده که خیلی وقتا به راسیون اجازه ی دستور دادن نمیدی.

دلیل دین داری رو میفهمی و بعد دلت هم همراهش میشه. اونوقته که عظمت پرستش رو درک میکنی و از صمیم قلبت پیرو این دین میشی ، نه صرفا بخاطر اینکه عمل کردن بهش سلامتی آخرت تو رو تضمین میکنه.

دوستی دارم که میگفت "مثلا اینکه من الان توی فلان جمع خونوادگی نشستم که میدونم همه ی مرداش چشم پاک هستن و مثل پدر خودم بهشون اعتماد دارم ، هیچ دلیل منطقی وجود نداره که بخوام جلوشون حجاب داشته باشم.چون مطمئنم که هیچکدوم نگاه بدی به من ندارن. اونها هم دوستای قابل اعتماد منن، اما وقتی حجاب رو هم درک کرده باشم هم احساس ، وقتی اون حس خوبی که از محفوظ و پوشیده بودن بهم دست میده رو واقعا لمس کرده باشم دیگه حتی جلوی مردهایی که بر پاکیشون شکی ندارم هم این حجاب رو برنمیدارم."

شما درمورد مسائل دینی فقط دنبال اینکه حتما از نظر عملی بهتون اثبات بشن نباشین؛ یه وقتایی میبینی این دلته که حرف دین رو تایید میکنه؛ و اونقدر حس خوبی نسبت بهش داری که ارضا نشدن 100% عقلت دیگه اذیتت نمیکنه.

در خیلی دیگه از جنبه های انسانی و دنیوی هم این عمل رزن و راسیون مطرحه. اینکه نسبت رزن به راسیون در هرآدمی چند به چند باشه رو فکر میکنم یکی ذات آدما تعیین کنه ، یکی تجربه....

خود من اگه بخوام یه ارزیابی کلی داشته باشم، 60 به 40 پیش میرم معمولا. 60 واسه راسیون ، 40 واسه رزن...



×دیدگاه شخصی من بود و بس

تلقین

 

یه سری عمل نمادین هست من تو زندگیم زیاد انجام میدم.

نمونه ش وقتی غم عالم جمع میشه سر راه نفسم. لیست مخاطبای گوشیمو باز میکنم، دونه دونه اسم ها رو میخونم و ازشون رد میشم... یه جایی میفهمم رسیدم آخر لیست... بعد واسه اینکه حالم خراب تر نشه به خودم میگم بیخیال از اولش میدونستم وقتی غم دارم دلم نمیاد سراغ هیچکس برم.خب من خوشم نمیاد غمم دیگرانو ناراحت کنه!!! مثل همیشه.چشامو میبندم رو این حقیقت که واقعا هیچ کس اونقدر نزدیک نیست که احساس کنم میتونه آرومم کنه. یعنی در رابطه با همشون یه چیزی مانع بوده که نذاشته من راحت باشم... این خیلی تحمل واقعیت رو سخت تر میکنه واست. یا قبولش میکنی و گریه ت شدید تر میشه یا مثل من دو تا گوش میذاری رو سرت و دلت ضعف میره واسه خودت.چقد لطیفی تو بچه.دل نازکت طاقت نیاورد کسی رو ناراحت کنی!!!!! ای جونم.

جالبه دفعه بعدی که دلم میگیره باز این مراسم چک کردن لیست مخاطبا رو داریم ما. یعنی این نباشه اصلا نمیشه!!

یه عادت دیگه هم دارم که خب خیلی مسخرس. یعنی عمرا من تعریف کنم و تو بشینی بخندی! عمرا نمیگم که بر اساس جمله ای که در زمان طفولیت شنیدم هنوز حساسم که نباید با پای راست وارد دبلیو سی بشی و حتما اول چک میکنم بعد وارد میشم...

دلم میخواد یه آدم باحال پیدا بشه بگه الان اینا نماد چی بودن مثلا؟! نه میخوام ببینم کی جرئت داره!!

دیدی یه وقتایی دلت میخواد یه حرفای قلنبه ای بزنی یهو؟!  این از همونا بود. اون دختره که دیروز تو جمع دوستاش گفت کلا سوسیالیسم رو به ایندیودیوآلیسم ترجیح میدم هم مدیونی اگه فکرکنی من بودم.


بلوطم! 

فعلا همین...